بحران هومانیزم و عقلگرایی

(طرح، مقایسه و تحلیل انتقادی)

اسد آسمایی

====================

یکی از مسایل قابل تأمل برای انسان کنونی اروپایی تمایل هومانیستی و عقلگرایی است که بعد از رنسانس به وجود آمد. ولی بعد از جنگ اول و دوم جهانی عقل و انسانگرایی از نظر تجربی و روانی یک بار و برای همیشه مورد سوال قرار گرفت.

از طرف دیگر کشف ساحهٔ ناخودآگاه فردی و تحت الشعور اجتماعی در ساحهٔ روانشناسی نیز مسألهٔ هومانیزم و عقلگرایی را کاملاً از زاویهٔ دیگر و معکوس مطرح نمود.

به نظرم این سخن میشل فوکو درست است که انسان اروپایی خیلی دیر متوجه مسألهٔ انسان شد و  زود آن را فراموش نمود.

رنسانس از یک سو رواج یافتن سیستم عقلی دکارت است که می گفت: «فکر می کنم پس هستم». بیکن نمونهٔ خوبی برای مراجعه و تجربه به عقل انسانی در شناخت جهان بود؛ فیخته به حیث ناظم مفاهیم انتزاعی روش های فلسفی و عقلی شناخته شد و شلینگ علی الرغم تمایلات اخیر عرفانی اش طرفدار اصالت عقل بود.

نزد کانت هر دانشی که از تجربه آغاز گردد به عقل ختم می گردد؛ و هگل مدعی است که هر معقول، واقعی و هر واقعی، معقول است.

ولی قابل یادآوری است که داستایفسکی در تحلیل های ادبی و هنری نشان می دهد که «راسکلنکوف» در مکافات و مجازات و «ایوان کارامازوف» در «برادران کارامازوف»، هر دو با از دست دادن تعادل روانی  و موازنۀ نفسی در بحران عمیق روحی به سر می برند که فقط ایمان به گونۀ «آلیوشا» و «زوسیما» است که می تواند آن ها را از این بحران نجات دهد.

دکارت، پاسکال و گالیله که مارتین هایدگر آن ها را اساتید عقل تخنیکی می نامد، و دیدرو، ژان ژاک روسو و ولتر در تمایلات هومانیستی خود قبل از همه طرفداران تغییر جامعهٔ افراد انسانی بودند و گویی این جملۀ «فرانسوا را بله» را متوجه نشده اند که می گفت «من حاضر نیستم جامعه را رهبری نمایم، در صورتی که قادر به رهنمایی خود نباشم».

اسد آسمایی۱

به نظرم در این جا نظر دوست مولانا جلاالدین بلخی، شمس تبریزی عارف نامدار شرق قابل تأمل است که قرن ها قبل گفته بود:

«این قدر عمر که ترا هست، در تفحص خود خرج کن، در تفحص عالم چه خرج  می کنی… همه در  یک کس است، چون خود را دانست همه را دانست».

در عرفان شرق که قرن ها قبل به انسان هشدار داده بود که راه رسیدن به خود را گم نه کند و به آدمی گفته شده است که بیرون ز تو نیست هر چه در عالم است، خود طلب! هر آن چه که می خواهی تو هستی.

اما این رابطهٔ انسان با انسان که ایدیال هومانیسم بعد از رنسانس بود به پرادوکس تبدیل گردید. ژان پل سارتر از یک سو اثر خود را به نام اگزیستانسالیسم یا هومانیزم می نامد، ولی از طرف دیگر توسط یکی از قهرمانان «در بسته» جهنم را حضور دیگران می نامد.

دانته الیگاری در عبور از دوزخ به دروازۀ آن می خواند: «شما که داخل می شوید دست از هر گونه امید بشویید» یعنی به گونه یی جهنم حالت روانی کسی است که انسان یک بار و برای همیشه امید را از دست می دهد. اما داستایفسکی جهنم را حالت روحی کسی می داند که دیگر نتواند دوست داشته باشد و نزد عرفای شرق از جمله مولانای بلخ، جهنم یعنی خود، چنان که گفته است: «دوزخ است، این نفس دوزخ اژدهاست».

ولی ژان پل سارتر توجه به فرد انسانی را که نقطۀ مرکزی هومانیسم است، در رابطه با دیگر افراد منجر به پرادکس می داند تا جایی که عشق در شکل سادیستی و مازوخیستی آن فقط ارضای خودی است، و به نظر او گناه اصلی ظهور در جهانی است که دیگری در آن ساکن است و تحمل دیگران، رنجی تحمل ناپذیر است.

ایدیال دیگر رنسانس، تأکید بر عقل انسانی بود که همانا از آوان تمدن یونان باستان مورد توجه قرار گرفت و بعد از رنسانس تأیید و تأکید بر عقل انسانی منجر به اکتشافات بزرگ علمی و تخنیکی گردید و به کمک آن قبل از همه انسان اروپایی توانست بهترین وسایل رفاه خود را به وجود آورد. ولی در پهلوی آن در قرن بیستم به همان اندازه انکشاف علمی و تخنیکی، عمیق ترین اضطرابات و تشویش های روانی را نیز باعث گردیده است.

این هوشدار کارل گوستاو یونک در خور تأمل است که به نظرش ریسمانی که سرنوشت ما از آن آویخته است، روز به روز باریک تر می گردد و این طبیعت نیست بل که نبوغ انسان است که طناب را به گردن انسان انداخته است.

البته نباید فراموش نمود که در ادیان الهی انسان بعد از خوردن میوهٔ معرفت محکوم به مشقات زمینی می گردد و احساس شرم، گناه، برهنه گی و گمشده گی در  این سرزمین نو و ناشناخته به او دست داد که همراه با اضطراب شدید، درمانده گی و تنهایی بود.

پرومته با آوردن آتش به انسان که همانا سمبول عقل انسانی بود، خود را در آزمودن درد جانکاه و توصیف ناپذیری قرار داد، اودیپ که در فرار از تقدیر و شناخت حقیقت، بینایی خود را از دست داد، می گفت: «نمی توانم حقیقت را نادانسته رها کنم» و همچنین سیزیف که هومر او را «عاقل ترین و محتاط ترین انسان» دانسته است، محکوم شد که بی هوده و مکرر تخته سنگی را به قلۀ کوهی بلند نماید تا دوباره بغلتد.

تراژیدی، بر عکس پندار عده یی، مرگ نه بل که استمرار زنده گی  پر رنجی است که پرومته، ادیپ و سیزیف به گونۀ آزادی به پیروی از عقل و حقیقت یابی به آن محکوم شده بودند.

آزادی و قبول مسؤولیت، یگانه قلمرو انسانی است که انسان بر عکس دیگر موجودات صرفاً برای زنده ماندن تلاش نمی کند، بل که می کوشد به آزادی فردی برسد و درست در همین نقطه است که روش و شیوهٔ زنده گی عارف شرقی و فیلسوف معاصر غربی از هم جدا می گردد.

ایدیال هومانست های اروپایی که بیش تر رسیدن به آزادی و عشق به انسان بود، نتوانست رابطهٔ فرد انسانی را با دیگران عملاً و در نفس خود حل نماید و نزدیک است بگویم که تا هنوز نه توانسته تمرین تجربۀ عشق به دیگر انسان ها را در وجود، روان و ناخود آگاه خود ممکن نماید.

ادبیات نهلیستی و فلسفهٔ اگزستنسیالیستی ، مسألهٔ انسان به انسان را مطرح نمود ولی راه ممکن و واقعی رسیدن به آزادی فردی و اندیویدوال اجتماعی را لاینحل ماند. یکی از قهرمانان داستایفسکی «ایوان کارامازوف» که مدعی و طرفدار «عقل» بود می گفت: «تا هنوز این نکته را نه دانستم که چگونه ممکن است انسان همنوع خود را دوست بدارد ولی همین «ایوان» بعد از استدلال به اصطلاح عقلی و منتقی  با «شبح خود» تعادل روانی و موازنۀ نفسی خود را از دست می دهد و کربربلوف قهرمان «جن زده گان» داستایفکی نیز می کوشد توسط تمثیل خودکشی به آزادی فردی برسد. اما داستایفکی خود برعکس قهرمانان عقلگرای خود در تجربهٔ دینی و قلبی تعادل روانی را می یابد و می گوید که آن چه به دیدۀ عقل ننگ می آید، به چشم قلب عین جلال و زیبایی است.

 این «جهنم  یعنی دیگران» سارتر، تجربهٔ روانی فلسفی رابطهٔ فرد انسانی با دیگری است که هم با هومانیزم و هم  با آزادی دیگران در تعارض است. همچنین در ایدیال نهلیستی «نیچه» در «ابر مرد» شدن نیز تجربهٔ عشق نا ممکن به نظر می رسد. نیچه کسی را «مرد برتر» می داند که بتواند دوستانش را نیز دشمن بدارد؟!

عارف شرقی برعکس عده یی از فلاسفۀ بدبین اروپایی که «بودن» را در «دانستن» می دانند، در رد عقل و منطق به تمجید عشق می پردازد و توانایی عشق را در «بی خودی» و «مستی» و «دوری از نفس» ممکن می داند و در زمینه دارای نکته نظرهای عملی است. مثلاً دوری از تعصب، کینه، نفرت و خود پرستی را اولین عمل  توانایی عشق می داند.

دریافتن روش عرفای شرقی برای خوانندهٔ اروپایی می تواند با تأمل در سرگذشت «دانته آلیگاری» در «کمدی الهی» شباهت خواهد داشت، با این تفاوت که تجربهٔ روان شناسی «اعماق» تا حدی به تجربهٔ عرفای شرقی نزدیک تر است.

«دانته الیگاری» نیز این سفر دشوار را بار اول به کمک  ویرژل یعنی «توان عقل»  آغاز می کند ولی در نیمه راه باز می ماند تا «بیأترس» به گونۀ مظهر و نیروی عشق  به کمک وی می شتابد تا وی را تا آخر سفر کمک نماید.

مظهر نوع بشر یعنی «دانته» نیز در جنگل تاریک گناه و خطا به سه حیوان رو به رو می گردد که «پلنگ» سمبول حیله گری و بدخواهی، «شیر» مظهر غرور و زورگویی و «ماده گرگ» سمبول افراط و آزمندی در نظر گرفته شده است.

قابل یادآوری است که قبل از دانته در شرق و غرب نمونه های چنین سفر وجود دارد. مثلاً رفتن «گیل گمش» بعد از مرگ انکیدو به جهان دیگری که شبیه بازگشت اولیس در اشعار هومر است. همچنین «رساله الغفران» ابوالعلا مُعری و «سیرالعباد الی المعاد» سنایی غزنوی که اثر اخیر تقریباً دو قرن قبل از کمیدی الهی دانته سروده شده است.

عارف شرقی برعکس عده یی از فلاسفه و نویسنده گان معاصر که تنهایی و اضطراب فرد انسانی را علاج ناپذیر می دانند، برای عروج به کمال روحی انسان عشق را امکان واقعی و عملی می داند. از مولانای بلخی رومی بشنویم:

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
وی در بارۀ توان عشق می گوید:
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست، قعرش ناپدید
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشـق سایـد کوه را مانـنـد ریــگ

روش تمثیلی عرفای شرق نیز بر عکس فلاسفهٔ انتزاعی غرب که زبان منطق را به کار می برند، بیش تر شاعرانه و سمبولیک بوده و گویی توسط تداعی معانی حقایقی را  بیان می کنند که در عین حال دلنشین نیز است. از جمله حالات یکی عشق است که نمی توان آن را با کلمات عقلی بیان نمود و مولانای بلخی در زمینه می گوید:

گرچه تفسیر زبان روشن گر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شگافت
چون سخن در وصف آن حالت رسید
هم قلم بشکسـت و هم کاغذ دریـد

زبان سمبولیک «منطق الطیر» عطار نیشاپوری، «مثنوی معنوی» مولانا جلال الدین بلخی و «سیرالعباد» سنایی غزنوی دارای سمبول های بی نظیر و معانی روان شناسی است که ادامهٔ تحلیل های روان شناسانه به گونۀ انسان و سمبول های کارل گوستاو یونگ به حیث آغاز آشنایی به ناخود آگاه برای قدم های بعدی تکمیلی روان شناسی اروپایی ضروری به نظر می رسد.

این درست است که تمدن اروپایی از برکت رنسانس هومانیزم بزرگ ترین اکتشاف را در ساحهٔ علمی – تخنیکی به دست آورد ولی رنسانس به معنی واقعی  کلمه در ساحهٔ وسیع مشرق زمین واقع نه شد.

در اکثر مناطق شرق نه تنها رنسانس به وجود نیامد بل که عقلگرایی و سیستم تجربی اروپایی و ریفورماسیون نیز انجام نه یافت. برخلاف، همزمان با اکتشافات و پیشرفت های بزرگ علمی، تخنیکی و صنعتی  یی به وجود آمده در غرب که ثمرۀ آن ساینس و علوم اجتماعی بود، در عرصهٔ هنر و ادبیات نیز پیشرفت های چشمگیری  به دست آمد.

نظریات کوپرنیک، کپلر و گالیله اساس تفکرعلمی – تخنیکی رنسانس شد که در پهلوی آن توجه و اهمیت به انسان اساس هومانیزم گردید. ولی نباید فراموش نمود که امکانات علمی – تخنیکی امروزی در غرب قدرت تولید بزرگ ترین امکانات زنده گی را ایجاد نموده است ولی توانایی تخریب و نا بودی تمامی زنده گی و تمدن بشری را نیز دارا است.

مسألهٔ قابل تأمل این است که آیا انسان غربی می تواند به اساسات هومانیستی خود وفادار باشد؟ چه به میان آمدن دو جنگ جهانی و مسابقات تسیلحاتی، خود کشی های انفرادی و کشتارهای جمعی، امکانات جنگ اتمی، ژورنالیزم تبلیغاتی و جنگی، احساس شدید تنهایی، اضطراب و دلهره های بی جهت، ترس بی جا و بی دلیل، عقل انسانی و در عین حال هومانیزم را مورد سوال و آزمایش جدید قرار داده است.

علاج ناپذیری تنهایی فرد انسانی در اکثر آثار فلسفی، ادبی و هنری خود را نشان داده، چنان چه نمونه های آن در «انتظار گودو» اثر سامویل بکت، «گروه محکومین» فرانتس کافکا، « بیگانه» البرت کامو، «سن عقل» ژان پل سارتر به گونۀ مثال حالات روانی – اجتماعی انسان معاصر اروپایی را به زبان ادبی و هنری به نمایش گذاشته شده است.

مهم ترین و جدی ترین مسأله برای انسان امروز توجه مجدد به خود است و آن چه که به زبان روان شناسی ناخود آگاه فردی و تحت الشعور اجتماعی وی را تشکیل می دهد و از جمله توجه به اهمیت و معنای نهفته در پیام سمبولیک رویاهای فرد انسان است.

رنسانس که تا حدی رابطهٔ عمودی انسان با جهان ترانسندانس را به رابطهٔ افقی انسان  به انسان مبدل نمود، ولی ایدیال هومانیستی و عقلگرایی که در نتیجهٔ این طرز تفکر ایجاد شد، به زودی به یأس و نا امیدی مبدل گردید و انسان همان گونه گرگ، جهنمی و مایۀ رنج و عذاب برای انسان تلقی گردید.

با در نظر داشت بحران فکری کنونی این کلام الهی که در آن گفته شده است: کسانی که مرا فراموش نمایند ما آنان را توسط خودشان فراموش خواهیم نمود، قابل توجه است. و این هوشدار به گونه یی توسط میشل فوکو تکرار شده است که انسان اروپایی دیر متوجه خود شد ولی بسیار زود آن را فراموش نمود.

قابل توجه است که شرق بعد از رنسانس غرب تا حدی در حالت اولیهٔ خود قرار دارد و اگر شرق از این خواب بیدار شود زمانی خواهد بود که مانند «اصحاب کهف» نه پول زمان  دقیانوس شان ارزش خواهد داشت، نه لباس های ژولیدهٔ شان قابل استفاده خواهد بود و نه با آن زبان از یاد رفته خواهند توانست با هم عصران خود سخن بگویند.

اما انسا ن اروپایی که دارای علم  و تخنیک و صنعت است آیا توانایی این را دارد که همنوع خود را دوست بدارد و تنها از زاویهٔ پول به انسان  نگاه نکند و برای دیگران نیز گوش شنوا داشته باشد؟ آیا برای انسان معاصر غرب هنوز هم مانند پروتا کوراس «انسان معیار همه چیز است» و یا این که باز هم باید مانند دیو گنس در جستجوی انسان بود؟ باید گفت که تجربهٔ عاشقانۀ عارف شرقی یک مصلحت تبلیغاتی نیست بل که ضرورت روانی انسان امروز است تا به کمک آن بتواند از تشویش بی جا و بی مورد زنده گی روزانۀ خود رها گردد.

درعرفان، شمال و جنوب، شرق و غرب و همه قاره ها یکی است و کینه و نفرت و حسادت را «چرک اندرون» می نامد و دیدن تجربۀ خود را در دیگران ممکن می شمارد. نزد عارف اولین قدم در راه آزادی، دوری از هر گونه تعصب است و ترک عادت.

اگر نزد «نیچه» و «سارتر» تجربهٔ عشق به دیگران ناممکن است، به نظر عرفای شرق عشق ماهیت و قلمرو انسان است. چنان چه نزد آنان حقیقت فرد انسانی در موسیقی، شعر و رقص تکمیل می گردد و موسیقی، شعر و رقص تأیید عشق به دیگران است که بدون آن زنده گی نا ممکن به نظر می رسد.

مشکل اصلی انسان غربی  توجه و اهمیت دادن بیش از حد به خود و نفس است ولی مسألهٔ مرگ که نزد «هایدگر» به شکل جدی مطرح می گردد و «بودن» ما را «بودن» برای «مرگ» می داند، این حقیقت را آشکار می سازد که همه انسان ها فرداً محکوم به آزادی و مرگ اند.

مسألهٔ «خودی» که با احساس شدید ملکیت، خانه، وطن، پول و… همراه است و توسط «بادار همه گان مرگ است» احاطه شده مکمل آن حسادت، کین و نفرت می باشد، از همین جهت نزد عارف اولین قدم رهایی و آزادی از خودی و نفس است.

به نظر «بودا» نادانی علت به وجود آمدن من و تو است و دیگر این که شناخت انسان هیچ گاه تا شناخت خود نمی رسد، ولی اگر کسی بر خود غالب شود، دارای نیرو ی بی حد می گردد. ادامهٔ مقایسۀ پیام بودا با فلسفهٔ خودی نیچه را به خواننده می گذارم که برای نسل مضطرب کنونی می تواند دارای اهمیت عملی باشد.

در اخیر باید اضافه شود که این تحلیل مقایسوی بین عرفان شرق و فلسفهٔ غرب به هیچ وجه به معنی برتری شرق و غرب نیست، بل که به حیث دو روش و ایدیال های فردی در مورد مسألهٔ هومانیزم و عقل گرایی در نظر گرفته شده است.

به نظرم در عرفان توانایی واقعی و تجربی وحدت تمام انسان ها و قاره ها، ادیان و تمدن ها وجود دارد که به حیث ضرورت عاجل در برابر انسان مضطرب قرن ما قرار دارد. ما نمی خواهیم مقابله و خشونت بین انسان ها را به هیچ اسم و رسم قبول کنیم زیرا چنین برداشت در اساس مخالف هومانیزم است.

به نظرم در دنیای امروز، انسان ها در تمام قاره ها، قربانی جنگ و خشونت بی جهت می شوند و این  لکۀ ننگی است بر پیشانی تمام کسانی که نمی توانند در عمل به هومانیزم صادق باشند. در این حال هر شخص و نظریه یی که عملاً جامعهٔ جهانی را از فشار سنگین این فاجعه نجات دهد، قابل ستایش است. و هر مفکورهٔ شرقی و غربی که بتواند در بر گرداندن تعادل روانی و موازنۀ نفسی به روح و روان تکه پارۀ انسان مضطرب و مشوش قرن ما کمک مؤثر نماید، می تواتد فاصلهٔ پر ناشدنی انسان کنونی با هومانیزم را کمتر نماید. ما منتظرچنین پیامی از دنیای زنده هستیم، چه به قول بیدل عا رف آن که سخن می گوید زنده است وآن ها که مرده اند، خاموش اند.

You may also like...