غم های یک قلب کوچک

خالدد نویسا

======

نزدیک شام بود و سیاهی دزدانه به درون روشنایی نقب می زد. هنوز دکانداران دکان های شان را تخته نکرده بودند. فردا روز اول عید قربان بود. مردم زیادی برای خریدن شیرینی و لباس به بازارها ریخته بودند و هرطرف در شور و رفت و آمد بودند. تنها در کارگاه بوت دوزی «شاهین» سکوت نارضایت بخشی بین کارگرانی که منتظر گرفتن مزد خود بودند حکمفرما بود. هنوز حاجی قاسم، صاحب کارگاه، نیامده بود. به همین خاطر گاهی صدای فحش آب نکشیدهٔ خلیفه مرچ –  که باوجود این همه اسمای خدا و پیامبران، نامش به بنی آدم هم نمی ماند – شنیده می شد. او دشنام ها را رأساً به حاجی قاسم و آدم های دور دسترخوانش حواله می کرد. کارگران دیگر خاموش نشسته بودند. چوچه، خوردترین فرد دکان هم پشت میزی که از یک پا می لقید در فکر فرو رفته بود. او یازده ساله بود. چشمان آبزده و ناآرامش از درد دست راستش حکایت می کرد. دستش یک ساعت قبل در اثنای پاک کاری با پارچهٔ گیلاس شکسته به صورت نازکی پاره شده بود. از روی تکهٔ چرکی که خلیفه مرچ آن را بسته بود خون و مایع سبزرنگی زا زده بود. چوچه از شدت درد گریسته بود و هنوز آثار اشک بر صورت خشکی شده اش دیده می شد. خلیفه مرچ برایش گفته بود:

– رای نزن، برای یک آدم کسبی این چیزها پیش می آید.

و چوچه برای این که غیرت کرده باشد دردش را قورت داده بود و حالا آرام از پشت شیشه به سیم های تیلفون و برق می نگریست که از شروع یک پایه تا دیگرش درهم رفته و گره خورده بودند. سیم ها از عقب شیشه آسمان نظرانداز را به مستوی ها، مستطیل ها، مثلث ها و مختلف الاضلاع ها تقسیم کرده بودند. خصوصاً در یک حصه چنان زیاد شده و کورگره شده بودند که آسمان از میان آن ها ذره ذره معلوم می شد و چوچه می کوشید با چشم مسیر سیم ها را پیدا کند.

نام چوچه را خلیفه مرچ بر وی گذاشته بود. بعد از آن همه او را چوچه می گفتند. میرآقای کل، که یک زمانی با نیل کابلی، سیاههٔ قلم و کوبیدهٔ نخود ناحق به تداوی سالدانه های مردم مشغول بود نیز او را چوچه می گفت. درست یک سال قبل مشت او پیش مردم باز شده و کارش را رها کرده آمده بود این جا قالب کاری می کرد.

آن اشرف گوساله که متعلق به کدام جای غریب کشور بود، که نه گپ کسی را می فهمید و نه حرفش را می دانستند نیز به قدرت خدا به او «چوچی» می گفت. او دقیقه یی بیکار نمی نشست و اگر هم تفریح می کرد مثل مرغی که به درون آب کوزه بنگرد به طرف چوچه می دید و با لهجهٔ مخصوصش زود زود می گفت:

– چوچی، چی آور!

یعنی «چای بیاور» و چوچه می رفت زیرخانهٔ دکان. از میان انبار چرم و پلاستیک و هزاران خورد و ریزها که مجموع آن ها حرص صاحب کارگاه را نشان می داد می گذشت و چای را دم کرده می آورد.

علاوه براین یک مرد دیگر هم بود که حمیدالله نام داشت. می گفتند که سل است. سرانگشتان مخصوصی داشت. چند سال پیش ناخن هایش را در زندان در آورده بودند. او با چوچه مهربان بود. تنها یک بدی داشت که بی دستمال به روی چوچه سرفه می کرد و یا عطسه می زد و آب دهنش را به روی چوچه می افشاند.

چوچه با چنین آدم ها و چند شاگردی که یک درجه از او مهم تر بودند از یک ماه و شش روز به این طرف در کارگاه «شاهین» کار می کرد. به یاد داشت که یک روز کاکایش او را آورده بود نزد حاجی قاسم که در کارگاهش پادوی کند. به علاوه گفته بود:

– حاجی صاحب، بچه است، اگر بی گفتی کرد بزنیدش …

اما چوچه هنوز از دست حاجی قاسم لت و کوب نشده بود. اصلاً چندان گپ و گفتی با هم نداشتند. حاجی قاسم از آن آدم های بی روزگار و در راه افتاده یی نبود و نه آن قدر بیکار که چوچه را بزند. او یک دستگاه بزرگ قالین بافی در حومهٔ شهر را اداره می کرد؛ سه خانه و سه زن داشت؛ تازه فابریکهٔ کوچک لوازم پلاستیکی را نیز در پاکستان به کار انداخته بود و به گفتهٔ خلیفه مرچ آب پس خوردهٔ تجار آن دیار را خورده بود. او صبح زود می آمد و به همه جا سر می کشید. از این که سرش زیاد مصرف می شد پوز می گرفت و مراقبت می کرد که شاگردان چیزی را ندزدند. بعد از آن می رفت و تاشام گم می شد.

کارگرها همیشه او را بد می گفتند، خصوصاً که نان چاشت را نیز به آ ن ها نمی داد. اما او برای چوچه به دوستی و نفرت دو پاره شده بود. دوستی به خاطری که با وی مهربان بود و نفرت برای این که او را وا می داشت که برود زیرخانه را پاک کند و چرم ها و لایه ها و لوازم را روی هم مرتب کند. اینش چوچه را بیزار می ساخت. مخصوصاً که لازم بود روزانه وقت تر از همه بیاید و کارگاه نسبتاً بزرگ را، که به گدام یک قطعهٔ عسکری شباهت داشت، بروبد؛ چای دم کند؛ نان بیاورد و هرکاری که برای دیگران خسته کننده و کم اهمیت باشد را انجام بدهد.

حاجی قاسم تنها یک بار با او در بارهٔ این که باید چیزی ندزدد حسابی گپ زده بود. شام یک روز بی مناسبت چوچه را متوقف کرده و به نصیحت آغاز کرده بود:

– بچه ام! بنی آدم در این دنیا برای خوردن حلال و کار خوب آفریده شده است. باید نماز بخوانیم؛ روزه بگیریم؛ حق یتیم ها را نخوریم؛ دروغ نگوییم؛ روز جمعه برویم پیش منبر ملا بنشینیم و دزدی نکنیم. خصوصاً دزدی کار بدی است. تو باید بفهمی که آخرت چیست. می فهمی؟ در روز آخرت دروازهٔ دوزخ یک باره باز می شود و دزد قروم می افتد به درون سیاه چاه آتشی که هر معلق در آن پنجاه هزار سال است.

حاجی گپ زده آمده بود و پندیده گی جیب چوچه را با دست آهسته لمس کرده و با لحن پُرمؤدتی گفته بود:

– این ها چیست، بچه ام؟

و با سرانگشتان آتشگیر مانندش یک فت حاشیهٔ زمخت چرم

که از آن رویه بریده بودند همراه با یک پیالهٔ درز برداشتهٔ پلاستیکی را از جیب چوچه کشیده بود. بعد مثل این که کسی با چاقو طرفش برود پس پس رفته بود:

– فکر نمی کنی بچه ام که چی کاری می کنی؟ آدم از خلیفه اش چیزی نمی دزدد. این کار عملهٔ شیطان است. شرعاً هم جواز ندارد. برایت پند باشد.

       و از مجرای پنجرهٔ سقفی چرم و پیاله را به انبار پرتاب کرده بود. بعد نصیحتش را ادامه داده و حکایت پندآموزی را سر کرده بود که چگونه انوشیروان در شکارگاه برای کبابش از دهاتیی با پول نمک خریده بود، تا کارش در جمع ظلم اندک که پسان ها به تدریج زیاد می شود درنیاید و به چوچه فهمانده بود که دزدی نیز از چیزهای کوچک در آدم نیرو و فزونی می گیرد و یک وقت به بلای عظیمی مبدل می شود.

کاری که به نظر چوچه بی اهمیت بود، یکباره مثل دیوی در برابرش قد راست کرده بود. دانسته بود که پیش حاجی قاسم اعتمادش را از دست داده است. گفته بود که از چرم واشر می ساخته و پیاله را هم به مادرش می داده که در آن حنا تر کند.

حاجی باآرامش ساخته گی گفته بود:

– اما من هیچ قهر نیستم. خدای تعالی می گوید: «الکاظمین الغیظ والعافین عن الناس …» معنایش را می فهمی؟

چوچه بعد از آن دو برابر کار می کرد. اما از کارگاه بدش می آمد، خصوصاً این زیرخانه اش که جای غریب و گزنده یی بود. هر بار که می دانست جز او کسی دیگری زیاد آن جا نمی رود، هراس و بیزاری می گزیدش. بوی چرم و خفقان آن سردابی که جز یک پنجرهٔ سقفی کوچک چیزی نداشت، روح او را می آزرد. همه اش یک چراغ ضعیف در آن بل می زد در آن موقع مثل این که به درون معدهٔ پری می رفت و اطرافش را مواد تیزابی و متعفنی فرا می گرفت. در آن بالا هم لحظه یی آرامش نداشت.خصوصاً مجبور بود به فحش دادن های ترسناک خلیفه ها گوش بدهد. از بین همه فحش دادن خلیفه مرچ تأثیر مهیبی داشت. او نه از حاجی قاسم می ترسید و نه از خلیل گلوله که می گفتند جاسوس حاجیست. یکرنگ افراد دور دسترخوان حاجی را دشنام می داد، به این ترتیب دشنام ها در کلهٔ چوچه جمع می شدند و هنگامهٔ یک نواخت و نامرتبی برپا می کردند. ماحصل آن همه دشنام ها سبب می شد که چوچه دفعتاً به فکر دو سگ نر و ماده یی بیفتد که یک روز سر راه باهم قفل شده بودند.

بهترین هنگام برای چوچه پیاده رفتن تاخانه اش بود. تا که به یاد داشت لحظات خوشش مربوط به راه خانه بود، زیرا چیزهای زیادی را بر سر راه می دید.

چوچه زنده گی خشک و خناقی داشت. از وقتی که دست را از پا شناخته بود مزدوری و پادوی کرده بود و از حال دنیا بی خبر بود. در زنده گی یک بار هم مزهٔ خوشبختی را نچشیده بود. هر وقتی که خوشبختی بهش شیر و خط انداخته بود او برعکس گفته بود. زنده گی او مثل دیدن مناظر از عقب تف آبگین شیشهٔ پنجره در یک روز سرد زمستان بود. سراسر عمر کوتاهش مثل زمین تخریب شده با بمبی برایش دهان باز کرده بود. کسی نداشت که برایش غم دل خود را که گنگ و ناگفتنی هم بود بگوید. این غم از یک نقطهٔ سیاه و دور سرچشمه می گرفت، از نخستین روز نحس تولدش. تنگ افتاده بود در این دریاب پُرامواج هستی. بیچارگی اش وقتی رخ می نمایانید که متوجه می شد هیچ وقت از این زنده گی بی بها و پوچ چیزی نخواهد گرفت. به خوبی می دانست که زیر ستارهٔ نحسی به دنیا آمده است، زیرا هیچ گاه مزهٔ محبت نزدیکانش را نچشیده بود چه رسد به نوازش یک خلیفه، صاحب دکان و یا یک آدم سرراهی. تمام عمرش را سرزنش دیده بود، پس گردنی خورده  بود؛ ترسیده بود و کارهای بی ارزشی انجام داده بود. شخصیت ترد و نازکش زیر ضرب و شتم صاحبان کارخانه ها و دکان ها شکسته بود و یکی هم پیدا نشده بود که نازش را بکشد. فکر می کرد در این کاینات و دنیای خدا چیز ناحقی است، ناحق تر از بوی لجنی که همراه باد می لغزد و به رو و دماغ هر عابری می خورد. برای مدتی یار و همدمش یک سگ کوچه گرد بود، ماچه سگ لاغری که چشم های زیبا و جذاب داشت. دوستی شان از موقعی که یک روز سگ از گرسنه گی می لرزید آغاز شده بود. سگ درآن روز از کثافات چیزی نیافته بود. اصلاً سال ها بود که مردم از خانه پسمانده و استخوان به کوچه نمی انداختند. چوچه در همان موقع متوجه سگ شده و از جیبش چند دانه نخود کشیده و پیشش ریخته بود. ماچه سگ در حالی که از گرسنه گی می لرزید دانه ها را مثل مرغ چیده بود. چوچه می خندید که ناگهان صدای یک ناشناس را شنیده بود:

– کجایش خنده دارد، گرسنه گی، همین که آدم سگ می شود و سگ مرغ؟

چوچه به خود آمده و رفته بود که کمی نان خشک برای سگ بیاورد. سگ پستان های گلابی رنگ زیادی داشت. اکراهی که تولید می کرد چوچه را از شمردن آن منصرف کرده بود. به این ترتیب یک حس همگون و روشن بین سگ و چوچه به وجود آمده بود. هر روز باهم ساعت تیری کرده بودند و باهم خو گرفته بودند.

عصر یک روز که خانه رفته بود، سگ را دیده بود که به روی کثافات مرده است. مگس ها چهره اش را غلاف کرده بودند. غم بزرگی روی قلب چوچه افتاده بود. وی باز تنها شده بود. گاهی در مورد سگ فکر می کرد،  باری هم از برایش گریسته بود. از آن به بعد مثل یک آدم بزرگ می اندیشید.

***

فردا عید بود. چوچه فکرهایش را کرده بود. نه احساس شادی می کرد و نه احساس نوجوانی. فکر می کرد یازده سال است که صدساله است. خوش نداشت لباس نوی از بقچه بکشد و نه در فکر نُقل و نبات بود. حالا گرفتن پول برایش ارزش داشت. در فکر این بود که پول را می گیرد و می دهد به مادرش که خوش شود. شاید مادر بتواند باآن یک کیلو برنج یا نیم سیر آرد بخرد.

چوچه می توانست به چیزهای دیگری هم فکر کند که یک بار حمیدالله مثل جرثقیلی از پشت میز کار خزید و اعلام کرد که حاجی قاسم به طرف  کارگاه می آید.

حاجی قاسم که آمد، سلام همه را بااشاره پاسخ گفت و رفت طرف اتاقکی که دفتر کارش شمرده می شد. خلیفه مرچ دندان هایش را به هم سایید و گفت:

– حاجی صاحب، این طور خوب نیست. فردا عید است. خوب هم می فهمی که آدم به چیزهایی ضرورت دارد. ماه به آخر رسیده است. می شد که تنخواه ما را دیروز می دادی. می گویند دادن به درویش چه پس، چه پیش.

حاجی و خلیفه مرچ چند ثانیه به هم نگاه کردند.

حاجی قاسم لبان گرد و کلفت و روی سودانیش را به طرف خلیفه مرچ گرفت و حرف ها را دانه دانه به روی حریفش پاشید:

– نماز خواندم. حالا هم که آتش گرفتن نیامده ام. آمده ام حساب را فیصله کنم. شما فکر می کنید که حق تان را می خورم؟ بیایید کلاه خود را قاضی کنیم. من کار فردا را امروز خواسته ام که شما پول امروز را دیروز می خواستید؟

همه خاموش شدند. چوچه که سایهٔ لاغر و کمرنگش به روی فرش مرطوب و خاکی کارگاه افتاده بود نیز خاموش بود.

حاجی قاسم ادامه داد:

– باز چه کوه بی ستونی کنده اید؟ در کمپنی های خارجی به این تعداد نفر بیست و یا چهل مرتبه بیش تر از شما کار می کنند، ولی ما چی می کنیم؟ ناوقت می آییم، یک ساعت شیرغلت می زنیم، در دو ساعت نان چاشت را می خوریم و وقت تر هم خانه می رویم!

خلیفه مرچ بافشار و زور گفت:

– حاجی صاحب! برادر با برادر، حساب شان برابر. تو دیگر قهر نشوی، کارد را به استخوان ما رسانده ای. چی چیز ما مثل کارگرهای خارجیست؟ ما ماشین نیستیم، با زور بازو کار می کنیم.

 حمیدالله باغرور این که به وجود او هم احتیاجی است، پیش آمد و غرزده دنبالهٔ حرف خلیفه مرچ را گرفت:

– آخر هم دست ما را باید سگ سیاه لیسیده باشد. باز نان چاشت هم نمی …

حاجی قاسم جمله را در دهان وی شکست:

– گپ های خاله زنکی نزنید. بیایید خوش باشیم. خوب، خوب، به راستی که بنی آدم ناسپاس است. فردا عید است و ما چی می کنیم؟ کینه ورزی!

یک شاگرد از میان جمع صدا زد:

– حاجی صاحب، عیدی و گوشت قربانی را چی وقت می دهی؟

حاجی قاسم پوزش را چنان بلند گرفت که فکر می شد خود را به میلهٔ تفنگی می سپرد. دندان های مصنوعی اش را که لق بود و در تمام مدت حرف زدنش تق تق صدا می داد، به هم فشرد و گفت:

– شما می فهمید که خانه نیستم و شاید سه روز عید جایی بروم.

همه معامله را دانستند. اشرف گوساله که تاآن هنگام مثل گرگ شکار نیافته یی خود را می خارید به زعم خود خواست که داخل حرف شود. تکانی خورد، اما چیزی نگفت. دانست که حرفش را به مشکل می فهمند و تازه ممکن بود صدای هُرخندهٔ همه بلند شود.

حاجی قاسم داخل اتاقک شد. از بکس چرمی اش پول های زمان زده یی را بیرون آورد. حرف می زد، تاوان را محاسبه می کرد و روزهای غیابت را شامل معامله نمی ساخت. خلیل گلوله از سمت راست دوباره پول را می شمرد و به کارگرها می داد.

هرکسی که از دفتر حاجی می برآمد از غضب لبریز می بود و حاجی را دشنام داده می رفت.

خلیفه مرچ که چند بار اخطار داده بود شغلش را ترک می کند، همین که بعد از چانه زدن زیاد از دفتر برآمد باقهر گفت:

– بر پدر من لعنت که با این دیوث کار می کنم. دیگر راه من سبز و راه او هم. سرم را باد نیاورده که جان بکنم و آخر این دیوث را ببینید، یک روزی که بچه ام را شفاخانه برده و نیامده بودم، آن را هم گشتاند.

اشرف گوساله که برآمد باحالت اشباع شده یی گفت:

– ای، می کنم، می کنم. چی روز می زنم، آخی، بیاد بینید!

و پول کمی را پیش چشم همه گرفت. چون کسی خوب منظورش را نفهمید، همدردی نکردند.

میرآقای کل هم راضی نبرآمد. قطیفه اش را که بی اراده می تکاند گفت:

– به من چی که سوزن ماشین شکسته؟ کی می گوید که من آن را شکستانده ام؟

چوچه از عاقبت کار حیران بود. آخر همه پیش حاجی رفت. همان ترسی که درحضور داکتر دندان به آدم دست می دهد وجودش را فرا گرفته بود.

حاجی که دیدش بامحبت صدا زد:

– اوه! بیا، بیا. خوب، تو هم آمده ای که معاشت را بگیری! می دهم. اگرچه می فهمم که داست را با کلوخ تیز کرده ای یا رفته ای زیرخانه و به روی چرم و رویه خوابیده ای!

چوچه ناحق متبسم بود. به روی چوکی نشست. ناگهان حاجی صدا زد:

– دستت را چی شده؟

که فهمید، بانگرانی گفت:

– اوه! حتماً درد کشیده ای. آیا برای پانسمان به دواخانه رفته ای؟

چوچه گفت:

– نه، خلیفه مرچ به روی زخمم نسوار ریخت. گفت که نسوار گژدمی است، سمنت بدن است.

حاجی پوزش را با دست گرفت و خندید:

– این خلیفه مرچ هم آدم عجیبی است. خوب بنی آدم به خیر خود نمی فهمد، امکان داشت که چند روز پیش تر دستت افگار می شد و نمی توانستی بیایی این جا. اما جای شکر باقی است. تو می توانی این سه روز عید را آرام بخوابی.

چوچه بامحبت به طرف بکس چرمی می دید. حاجی قاسم مثل این که خوش داشت با ازخود دررفته گی و مجذوبیت چوچه تفریح کند، گفت:

– خوب بیا یک چند دقیقه یی هم گپ بزنیم، من از کاکایت شنیدم که غیر از مادر کسی نداری؟

چوچه که نوک پاهایش را به زمین می کشید، پاسخ داد:

– ها. مادرم در خانهٔ مردم لحاف دوزی می کند و پدرم مرده است.

– اوف! پس این کرایهٔ خانه و مصارف را شما دوتا جمع و جور می کنید؟

 ها. من هم کار می کنم.

– تو هم کار می کنی. کار خوبی می کنی. اما نگفتی پیش از این که پیش ما بیایی، چی می کردی؟

– دردکان قفل سازی کار می کردم.

– از آن جا چرا برآمدی؟

– خلیفه مرا می زد. یگان دفعه ناحق ماچم می کرد.

حاجی یک باره تکیه را رها کرده خود را سر میز انداخت و تقریباً داد زد:

– توبه! چی آدم نجسی بوده، تو باید خوش باشی که پیش ما آمده ای. من هم مثل پدرت استم.

دم گرفت و آهسته از جا برخاست:

– تو کار می کنی و از مزد خود نان می خوری. بچه ام! کارخوبی می کنی. تو از درس و سبق مانده ای. مردمی هستند که ناحق سبق می خوانند. یکی کله را کل می کند و داکتر می شود؛ یکی هم دیوان های شاعران را پیش می اندازد و هی بیت دزدی می کند و آخر هم شاعر می شود. یکی هم مهندس … اما تو کار می کنی و بازوهایت قوی می شوند.

خندید و به روی بازوی نحیف چوچه دست گذاشت و گفت:

– من یک مهندس را می شناختم که سر مردکارها صدا می زد که سنگ را در تهداب این طور بگذارید و آن طور. وقتی مردکارها نتوانستند خودش رفت که سنگ را بگذارد، اما می فهمی چه شد؟ زورش نکشید. به خاطری که بازوهایش ضعیف بودند!

چوچه با نگاه های مات گشت کوتاه حاجی را در دفتر تعقیب می کرد و بر خود فشار می آورد تا ببیند که چقدر او به پدرش شبیه است. در این سال ها هیچ خلیفه و استادی برایش چنین جذاب و باشیرینی سخن نگفته بود. همه در جانش زده بودند، از جسمش به نفع خود نیرو کشیده بودند و در عوض یک مشت هیاهو و دشنام برایش حواله کرده بودند. اما حاجی قاسم گِلش از زمین دیگری بود. در تمام کهکشان شیری ثانی نداشت.

به یاد خلیفه جبار تنورساز افتاد که گفته بود بیاید با وی کار کند. مزد خوبی هم می داد. اما چوچه حالا لطف حاجی قاسم را به ده من طلا هم معاوضه نمی کرد.

حاجی به طرف بکس خود رفت، چند تا پول کاغذی را شمرد و به چوچه داد.

چوچه با تعجب پرسید:

– چرا شانزده هزار؟ من یک ماه و شش روز کار کرده ام!

حاجی باهمان شیوهٔ مخصوصش گفت:

– تو هم عجب آدم گرسنه پُرزوری هستی. هاها، پدر شیطان استی، دعوا هم می کنی!

به روی میز ضرب گرفت و ادامه داد:

– شاید در خانه هم ازت بپرسند که چرا شانزده؟ اما بچهٔ هوشیار چی جواب می دهد؟ می گوید، قانون دستگاه این است که شش روز اضافی را شمار نمی کند. این جا باقی می ماند بیست هزار. بی احتیاطی کردم یک گیلاس راشکستاندم، یک چراغ برق را سوختاندم و جاروب هم بین من و دکان همسایه گم است، این طور!

چوچه بدون هیچ نوع مقاومتی از جا برخاست. سراسر وجودش فتح شده بود. کیش و مات شده بود. چند قدم که برداشت بر اثر غریزهٔ گنگی ایستاد، دوباره نزد حاجی آمد و شرمیده شرمیده گفت:

– حاجی صاحب! صباح عید است نه؟… عیدی مرا نمی دهی؟

حاجی بی عجله و با همان لحن پُرمؤدتش گفت:

– چرا می شرمی؟ همه بچه ها از بزرگان عیدی می خواهند. من هم مثل پدرت هستم. ماهم در چوچه گی عیدی می گرفتیم. اما حالا … حالا من برایت می گویم که عیدی ضررهایی هم دارد.

آهسته به کنج میز کج شد و پاها را به هم قلاب کرد:

– فرض کن من به تو صد افغانی می دهم. تو می روی نخود شور سر کوچه را می خوری و اسهال می شوی. یا در آن چرخ فلک هایی که در عید می سازند، بالا می روی. یک بار دنیا دور سرت چرخ می خورد، عق می زنی و زیر می غلتی. به این قسم همه را خون جگر می سازی. بچهٔ خوب کارهای بد نمی کند.

هوا را ماچ کرد و چوچه را بامهربانی از کارگاه کشید.

***

شام پخته شده بود. چوچه با یک نوع سرمستی خفه یی که با لذت توأم بود به طرف خانه می رفت. زمین زیر پاهایش جان می گرفت و از زنده گی مشؤوم چند روز پیش فاصله می گرفت. نیکویی های حاجی قاسم در ذهنش هنگامه برپا کرده بود. از هر کلمهٔ گفتارش بوی حادثهٔ خوشی می رفت و هر گپش مثل چف جادوگر بر وی اثر گذاشته بود.

رفت خانه و تصمیم گرفت به هر صورت باید با آمدن عید برخورد عاقلانه یی اختیار کند. دلش خواست فردا برخیزد و هر طرف بدود و شادی کند ولو که این کار برایش تازه گی داشته باشد. سه روز در اختیارش بود، سه روز خوش و سرورآمیز.

اما از این که دید مادرش باپول کم مسرور نشد در افکار بی ربطی فرو رفت.

فردا روز اول عید، فلاکت عجیبی که سر راه چوچه کمین کرده بود قد راست کرد. زخم دستش یک باره دهان باز کرد. چرک قبیحی گرفته بود و تب و دردش بیداد می کرد. همهٔ این ها سبب شد که او روز اول عید را با تب شدید، روز دوم را با تب میانگین و روز سوم را با تب خفیف زیر لحاف به سر برد. هرچاشت تنها می نشست و کمی اُماج می خورد و باز در بحر افکار بی ربطی فرو می رفت.

رخصتی سه روزهٔ عید به خیرگذشت. صبح وقت روز چهارم چوچه کرتی کلاه دار ماشی اش را پوشید و به طرف کارگاه راه افتاد. بیخ موهای برس بوت مانندش پُردرد بود. زخمش با ضمادی که مادرش بسته بود درد داشت. راه افتاد و کوچه هایی که بوی ترش خون و سرگین روزهای قربانی می دادند دم پایش گسترده می شدند.

سر راه ایستاد. دلش نبود دیگر به کارگاه بوت دوزی برود. می گفت خلیفه مرچ دیگر نمی آید و دیگران نیز ممکن است نیایند. تنها او مجبورخواهد بود در آن زیرخانهٔ هراسناک تنها بماند. مادرش نیز گفته بود که بد نیست اگر نزد خلیفه جبار برود. وحشت و بیزاری کارگاه به دلش چنگ می زد. راهش را تغییر داد و به درون کوچهٔ چالی که آخرش مسدود بود نگریست. در آخر کوچه دکان تنور سازی خلیفه جبار واقع بود که پیش رویش را خاک سرخ رنگی فرا گرفته بود. به روی خاک یک ماچه سگ بیکار نشسته بود و به سایهٔ کله اش می نگریست. چوچه دو صد نوع سرگرمی و ساعت تیری با او را در مخیله گذراند. باخود می ساخت که چقدر سگ به آنی که مرد شباهت دارد؟ چشمش به خلیفه جبار افتاد که با انگشتان کوتاهش گِل سرخ نگی تاب داده و مرتب شاگردش را دشنام می داد. چوچه دفعتاً برگشت. در این هنگام فکر کرد چشم های ریز و سرخ رنگ حاجی قاسم از زیر ابروهای نوک بالا و آشیانه یی مثل چشم های یک سگ بیمار به طرفش خیره مانده است؛ چهرهٔ نکره یی که آدم بیسواد را به یاد شیطان و آدم کتاب خوان را به یاد عنوان کتاب «چگونه انسان غول شد» می انداخت. گو این که صدایش را هم شنید: «من هم مثل پدرت استم!»

این صدا مثل بمب در کلهٔ چوچه منفجر شد و اثر زندهٔ محبتی که در آن بود ذره ذره در وجود خشکش پخش گردید. هرگز کسی به او خطاب فرزندی نکرده بود. ناگهان چشم از دکان تنورسازی گرفت و به یاد مهربانی های آن روزهٔ حاجی قاسم افتاد. بی اراده رخ گردانید و دوباره راه کارگاه را در پیش گرفت. از دور دروازهٔ کارگاه را که مثل دهان یک تمساح به طرفش باز شده بود نگریست.

چوچه با خود اندیشید: «زیر همین دروازه زیرخانه است. تنها زیرخانه اش …» راه که می رفت قوطی های خالی شیر و پیپسی را با پا می پراند. این عمل شاید یگانه راهی بود که میان قلب کوچک او و وحشت زیرخانه فاصله می انداخت.

You may also like...