استاد زهما مورخ ادبی، اجتماعی، ادیب، جستارنویس و مترجم بود. او از جمله نخستین 5 استاد بود که تاریخ ادبیات افغانستانرا نوشتند. ازنظر فکری، طرفدار تجدد و روشنگری بود، درعرصه نهادینهشدنِ تفکر اجتماعی، سیاسی و فلسفی، جستارهایی نوشت و کتابهاییرا ترجمه کرد. جامعه ما که در عرصه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی (حکومتداری) گسست داشتهاست؛ بنابراین هیچگاه چنانکه لازم بود، کارهای فکری و تلاشهای دانشمندان تداوم نیافت، بهفرایند تبدیل نشد که نتیجهای مطلوب و تاثیرگذار درپی داشتهباشد. بنابه عدم تداوم تاریخ سیاسی و فرهنگی، استاد زهما مهاجر شد، فعالیتهای ایشان نیز دچار گسستهایی شد، بخشی از ترجمههای ایشان چاپ نشدند، بخشی از کارهای ایشان نادیده ماندند؛ بههرصورت، سرنوشت استاد زهما، نمونهای از سرنوشت فعالیت فرهنگی، علمی و ادبی جامعه ما است.
یعقوب یسنا
خبر وفات زهما صاحب بزرگوار اندوهگینم نمود. چه بنویسم، از آخرین صحبت تلفونی؟ از تصمیم دیدار ایشان و رفتن همراه با احمد ساغری؟. ساغری که خود روانۀ بیمارستان شد. اما لحظات درد آمیز خبر وفات ایشان، اندکی تسلای دلم شد که چند سال پیش، “خاموش دانای خرد گستر” را نوشته بودم. یاد پروفیسور علی محمد زهما که با قامت استوار و دردهای کوناکون زیست، گرامی است.
نصیر مهرین
***
پيکر دست و پا بريده را مانم
بسمل زار خون تپيده را مانم
…
رنج و بيداد و سرزنش ديدم
آهوی تيـــــرخورده را مانم
محمد علی زهما
استاد زهما در جنبِ کارهای ارزشمند و مبارزه در راه گسترش دانش و داد، در ترجمه و برگردان و آموزش آن در دانشگاه کابل کار بنیادی و درخشانی کردهاست.
ارمنستان یگانه کشوریست در جهان که روز ملی آنها را روز مترجم مقدس مینامند و در آن یاد اویتیسیکا را که در ساختن الفبای ارمنی و به ویژه ترجمۀ کتا
بهای ماندگار و اثرگذار نقش بنیادی داشتهاست، گرامی میدارند. برای مردم ارمنستان کسی که میان انسانها پلزدهاست و امکان گفتوگو و تبادل افکار را برای بشر فراهم آوردهاست، جایگاه بسیار بالا و والایی دارد. در افغانستان استاد محمدعلی زهما یکی از آن بزرگانیست که در سدۀ بیستم بیشترین سعی را برای ممکن ساختنِ گفتوگو میان فرهنگها، تمدنها و اندیشههای بشری انجام دادهاست. یاد و نام ماندگارِ آن عزیز سفرکرده از جهان ما گرامی باد.
عزیز ایما
***
فزون و پایا باد یادش
[][][][][][][][][][][][]
یکی از آغازین پرتوههای آگاهی در روزگاری که روشنگری در شمار گنهگاری میآمد، دیروز خاموش شد. با آنکه رسانههای بزرگ برونمرزی (برای افغانستان!) فردای مرگش نیز از وی یاد نکردند، او فراموش مردم نخواهد شد.
نامت همیشه، یادت انوشه
زهمای بزرگ همه ما
صبور سیاهسنگ
***
واین بزرگمردی که از جهان ما رفت!اُ ستاد زهما را میگویم من جوان بودم وبه فرمان ذوق ادبیی که داشتم پیش از اینکه شامل فاکولتهٔ ادبیات شوم در بدیع، بیان، تاریخ ادبیات کمابیش مطالعه داشتم واین مطالعه در آن جوانی برایم نوعی غرور وخود خواهی میداد تا در پرتو مطالعهٔ خود اندازهٔ تسلط استادان را در مضامینی که درس میدادند آزمایش نمایم بالطبع برخی از استادان ازاین شیوهٔ من ناراض میشدند.من خود گرفتار نوعی غرور کاذب بودم ومیپنداشتم که فاکولته برایم جیزی تازه ندارد.ودرهمین وضع روحی بودم که استادی سرشار از نیروی اعتماد به نفس ومتکی بر خویشتن وارد صنف شد و در آن روزگار چندان معمول نبود که اُستاد خودرا معرفی کند او آمد وگفت که برای ما شاگردان مضمون ترجمه را درس میدهد وچیز های از زبان انگلیسی به دری واز دری به انگلیسی ترجمه می کنیم.این نخستین استاد بود که من چیزی از مضمونش نمی فهمیدم وبنابراین از قدبلندکِ معمول خویش محروم بودم وضمناًاتکا واعتماد بر نفسش چنان خوشم آمد که به خود مژده دادم که ازاین استاد چیزهای فراوان می آموزم که در گذشته نیاموخته بودم وبنابراین اگر استادی برایم چیزهای تازه بیاموزد همین اُستاد زهما است.آری زهما بود که نهال عشق به زبان وادبیاتِ انگلیسی را در قلبم نشاند وآن عشق تا هنوز که پیرانه سرادبیات انگلیسی وترجمهٔ ادبیات ملت های دیگر را در زبان انگلیسی میخوانم میوهٔ همان نهالی است که زهما در قلبم غرس کرده بود. یک چیز دیگر را نیز از زهما آموختم وآن اینکه معلم اگر نمیتواند عشق به یادگیری را در شاگرد خلق کند او خود مضمونی را که درس میدهد دُرُست نیاموخته است. سال دوم فاکولته بودیم که اُستاد زهما برای ما سوسیولوژی درس میداد واین مضمون هم برای من تازه بودوبالطبع باز زهما با اعتماد نفس در صنف می آمد ونزدش هیچ گونه نوت وحتی یادداشت نمی بود وبا تسلط کامل به درسِ خود آغاز میکرد.زهما علم خود را در مغزِ خود داشت ونه در کتابچه های خود .من این هنر را نیز از زهما آموختم که هرگز بدون تیاری در صنف نروم وهنگامیکه در صنف میروم سرشار از اعتماد به نفس بروم ومتکی بر نوت ویاد داشت نباشم وهر چند دقیقه بعد به سراغ کتابچهٔ یادداشت نروم.وقتی امتحان صنف دوم را میدادیم من نوک دو ورق جواب هارا با هم قات کرده به اُستاد تقدیم کرده بودم که آن دو ورق از هم جدا شده بود واستادتنها یک ورق را دیده ونمره داده بود وقتی برایش شکایت کردم کرتی را از شانه برداشت وگفت:بیا کُشتی میگیری ومن هم به شیوهٔ اُستاد آستین کرتی را کشیدم وگفتم بفرمایید واستاد خنده کنان گفت:بدبخت با استادت! ومن هم با خنده پاسخ دادم:اُستاد من به چیلنج شما پاسخ مثبت میدهم:گفت او بچه تو بر من حق نداری که پارچه ات را دوباره ببینم اما جرئت خودت خوشم آمد، پارچه ات را می بینم اگر نمره ات همان بود که من برایت داده ام آنرا هم میگیرم وبرایت صفر میدهم ومن هم که مطمئن بودم قبول کردم وپارچهٔ جدا شده را درمیان پارچه ها پیدا کردم واستاد آنرا چهل نمرهٔ دیگر داد ونمرهٔ من تا نود وپنج بالا رفت وهمین موضوع میان ما رشته دوستی ایجاد کرد.من نسبت به استاد اخلاص ووفاداری داشتم واونسبت به من محبت وصمیمیت وجنجال های سیاسی در کشور نیز نتوانست ما رااز هم جدا کند.استاد دیگر در میان ما نیست اما خاطره اش همیشه با من خواهد ماند.او اُُستادی بود که در دلِ انسان رعبی توام با احترام ایجاد میکرد.خدایش غریق رحمت کناد که استاد به تمام معنای کلمه بود.
نگارگر15 جولای2018 هالند ویزپ
***