به رخشانه غوری و همه ی رخشانه هایی که زیر سنگ ها جان دادند

سنگسار

استاد لطیف ناظمی

گیسوانش به دست باد افتاد

باد بی آبروی زن باره

پیرهن چاک چاک و خون آلود

برقعش از هزار جا پاره

زن در ان دشت خشک در گودال

به یکی بقچه ی سفر می ماند

مرد یک چشم باصدای بلند

پشت هم آیه ی زنا می خواند

مرد یک چشم نعره زد بزنید

این زن زشت کار زانیه را

فرض عین است هین بیاغازید

زودتر سنگسار زانیه را

سنگ ها این جماعت بد نام

در هوا رقص مرگ می کردند

روی آن بقچه ی سفر پیهم

بارشی چون تگرگ می کردند

شب رسید از ره آفتاب رمید

همه شادان که کار پایان یافت

مرد ها سوی قریه برگشتند

روز یک سنگسار پایان یافت

***

باد در دشت تشنه می پیچید

عشق آهسته گریه سرمی داد

و صدایی ز دور دست اما

از سکوت خدا خبر می داد

You may also like...