پس از پنجاه سال

نوشتهٔ عزیزالله ایما

صدای در که بلند شد، صدای پايی از زينه‌های تختبام کنارِ سراچه نيز بلند شد. صدای پا از زينه‌ها به سوی درآمد. در گشوده‌شد.
– سلام کاکا!
– سلام!
– نی که نشناختی، مه اسحاق استم!
– اوو… چشمايم روشن … بيا بيا … !
چنان بغلش را باز کرد ولرزيده مرا فشرد که چوب دستش به زمين افتاد و نوعی گرمی و آرامش، تن و جانم را فراگرفت. ازهمو جوانی باآن‌که چندسالی بزرگ‌ترازمن بود، جز پدرم همه عادت کرده بوديم که اورا کاکا نيکو بگوييم. خاله صبری را نيز همه خاله می گفتند.
يادم می‌آيد، روزی که کليد خانه را گرفته بود، اشک در چشمانش دور زده بود و حس کرده بود که ما سفرِ دوری در پيش داريم. در آن سال‌ها آينک نداشت و وقتی هم گپ می زد، مي‌خنديد. حالا هم هنگام سخن‌گفتن لبانش به خنده باز مي‌شود، اما می پندارم که اين خنده‌‌ش از سر شادی نيست، به زهرخند می ماند.
روزی که سه‌تن را به جرم خيانت به حکومت به توپ پراندند، پدرم چهارشب خانه نيامد. می گفتند، يکی از کشته‌شده‌گان آموزش‌يافتۀ خارج بود. پدرم هم آموزش‌يافتۀ هند بود. در همو روز ها سروکلۀ خاله‌ صبری وکاکا نيکو در خانۀ ما پيدا شد. آن‌ها در کار و بار خانه با مادرم دستپيشی و کمک می کردند. هردوی شان جوان بودند و تازه عروسی کرده بودند.
هيچ کس نمی گفت که پدرم کجاست. مادرم هم گريه نمی کرد.
يک روز کاکا نيکو گل‌ها را قيچی می کرد که پدرم آمد. با کاکا نيکو بغلکشی کرد و رفت اتاق شان را هم ديد. از آن پس کاکا نيکو و خاله صبری ماندند. بچه دار که شدند، پدرم اتاق‌های پهلوی سراچه را برای‌ شان داد.
سراچه همان سراچه بود. ديوارها، فرش‌ها، دريچه‌ها و ارسی‌ها، مثل خاله صبری و کاکا نيکو رنگ پريده به چشم مي‌خوردند. تنها عکس بزرگِ ایستادۀ پدرم درجلو قصر قديمی وزارت خارجه را نديده بودم.

خاله صبری که آرام آرام به من نگاه می کرد، گفت:
عمرهم چه زود می گذره!
لبخند تلخی زد و باز لبش به سخن باز شد:
همه رفتند … ما تنها مانديم، خدامیدانه که دَ پسِ پيری بچه‌هاره ببينيم يا نی … آدم دَ آخر عمر چشم به راه و چشم به در می مانه.
گفتم:
دنيا به اميد خورده شده، خدامهربانس!
کاکا نيکو گفت:
چه طو شد که آمدی؟
گفتم:
خاک آدمه کش می کنه.
گفت:
پدر خدا بيامرزت آن روزی که کلی ره به مه داد، گفت مه مجبور استم برم. چاره ندارم ، فرمان همی‌س … اگه نی دلم ازين‌جه کنده نميشه …
پدرم تا زنده بود از تبعيد و مجبوريتش چيزی به ما نگفته بود. يک روز که از برلين می گذشتيم، مردم ويرانه‌های جنگ را با سختکوشی بازسازی مي‌کردند. در کنار خانه‌يی به کفترها چشم دوختم. پدرم گفت:
کفترهايت يادت آمد؟
گفتم:
کفتره دوست دارم.
گفت:
خوشبخت استند که بال دارند و مي‌توانند هرجا پرواز کنند.

روی تختبام که ايستادم، خاله صبری درِ اتاقم را باز کرد. کفترخانۀ بی‌شور و نوا، چندکفترِ خفته در کنارِهم، ديوارهای پستی که از پشت آن به کوچه نگاه مي‌کردم. خانۀ نگينه، دکان لاله هندو، نل‌های زير ذخيرۀ آب، قصابی، مگر شراب فروشی يهودی بسته‌است. انگار يعقوب مفتخور، داؤود پوک و يوسف لشم هم کنار ذخيرۀ آب ايستاده‌اند. ايستادنِ شان، جامه‌های شان، باهم سخن‌گفتن شان … انگارکه اين نمايش را سال‌ها نديده باشم و اکنون باز به آن چشم دوخته ام و کسی به دختران رهگذر مثل همان سال‌ها گپ‌های نيشدار و مفت و سفتی می‌زند و صفی سفيد هم با آن سينه‌های کشيده و قامتِ بلند از راه می‌رسد و بچه‌ها از پهلوی ذخيره آرام آرام گم شوند.
گفتم:
اونها … داؤود … يوسف… يعقوب …
کاکا نيکو گفت:
داؤود و يعقوب مرده‌اند. يوسف هم بسيار پير شده، اونها بچای شان استند.
گفتم:
چه قدر شبيه پدرا!

از پيش‌روی خانۀ نگينۀ شان دخترکی با موهای چتی شده می گذشت، سرکنده مثل نگينه.
زمستانی که برف همه‌جا را گرفته بود، نگينه چنان چمزنان وخمزنان از دورمی‌آمد که گويی می‌رقصيد. ناگهان به زمين خورد. دويدم دستش را گرفتم و از زمين رُستش کردم. تنم داغ آمد. چيزی در بدنم جنبيد. پایم هم لخشيد و به پشت خوردم. نگينه خنديد.
شبِ آن نگينه را خواب ديدم با گونه‌ها و لب‌های سرخ از خنک.
ملا محب مي‌گفت:
هر وقت که در خواب شيطان بازی تان داد، غسل کنيد!
و …
و چيزهای ديگری هم می گفت که بيش‌تر کلماتش ناآشنا می بودند و معنايش را نمي‌فهميدم. هربا ر در دلم پرسش هايی می گشت.
يک روز که از ملا محب پرسيده بودم:
دخول چيس؟
همه بالايم خنديده بودند. بعد، پدرم هم خنديده بود.
پس ازتشريح و توضيح ملا محب هم، هرچه چرت زده بودم، مفهومی از آن نيافته بودم و بيخی پيوندش با غسل برايم روشن نشده‌بود.
ملا محب روزها در بارۀ نشانه‌های شيطان بازی دادن، فرض‌ها و سنت‌های و ضو و غسل گپ می زد و من سراپا گوش می بودم. بار اول که از خواب برخاسته و آن علايم را ديده‌بودم، ترسی در من رخنه کرده‌بود و رفته‌بودم تمام آن‌چه را که ملا محب گفته‌بود، عملی کرده‌بودم.

خاله صبری صدازد:
بيا يک دفه اتاقته ببين!
ديدم همان اتاق، کفش‌هايم هنوزهم در کنارِ در. هيچ کس قلمدان و قلم‌هايم را از زير ارسی نگرفته بود.
گفتم:
تا رفتنم همين جه مي‌خوابم!
کاکا نيکو با چهرۀ نيمه خندانش گفت:
ياد آدمه يله نميکنه!

به شهر که گشتم، غير از ويرانه‌ها چيزی برايم نو نبود. گويی زمان نگذشته و عمر بر من گذشته‌است و يا اين شهر جادو شده … کوچه‌ها، پسکوچه‌ها، آدم‌ها، جامه‌ها، شهر، جاده‌ها … همان گونه بود.
در کبابی پهلوان، چاينکی که خوردم، ديدم، همان عکس‌های بزرگِ ستاره‌هايی که در جوانی دوست شان داشتم؛ در ديوارها آويزان اند.
به شاگرد کبابی گفتم:
يا چاينکی خُرد شده و يا شکم مه کلان!
خنديد و رفت چند سيخ کباب هم آورد.

ازبرلين که می‌آمدم، برلين ديگر آن شهر قديمی نبود. همه چيز آن دگرگون شده‌است، همه چيز … از ويرانه‌های جنگ نشانی نمی‌یابی. اصلاً جاها و ويرانه‌هايی را که با پدرم ديده بودم، نشناختم و نيافتم.

خاله صبری با دست به سوی تلويزيون اشاره کرده می گفت:
از دست همی صندوقچۀ شيطان اولادا رفتند. هوای خارج سرشان زد. از همو روز دگه روشنش نکديم … خدا بگيره ئی صندوقچۀ شيطانه ….
کاکا نيکو می گفت:
روح مرده‌های ما همه‌جا حاضر اس، صندوقچۀ شيطان هم چيزی کده نميتانه …
مي‌گفتم:
آن‌سوها همه چيز تغيير کده.
مي‌گفت:
اولاد دِگه از ما خلاص شد …

به مسجد که رفتم، ديدم همان مسجد قديمی. ملا که ايستاد و سخن گفتن را از سنت‌ها، غسل و جماع آغاز کرد، عيناً به ملا محب می ماند. دستارش، پوشاکش، ريشش، گپ‌هايش، سرجنباندن و دست شوراندنش و …
کاکانيکو گفت:
خدا بيامرزه ملا محبه… ئی ملا مجيب فرزند ملامحب اس!

ملا محب مي‌گفت:
خدا بدعته از ما دور کنه.
می گفتم:
بدعت چيس؟
مي‌گفت:
کاری که پدرا و پدرکلان‌های ما نکرده.
ملا مجيب هم در موعظۀ روز جمعه گفت:
خدا بدعته از ما دورکنه!

بانگ نمازِ ديگر بلند بود که کفترها را پرواز دادم. چشمم، گاه به آسمان و گاه به خانۀ نگينه می‌افتاد. کفترها به زمين نشسته‌بودند و من، پنجره‌يی را که نگينه بارِ اول از آن به سويم نگاهِ گرمی کرده‌بود، خيره خيره مي‌ديدم.
صدای کاکا نيکو بلند شد:
شام مي‌شه، هوا تاريک مي‌شه، بيا پايين … چه چرت برديت؟
گفتم:
راستی که يادها آدمی را يله نمي‌کنن!

گل‌های سنجد روبه‌روی سراچه گل کرده … در تختبام بوی خوشی پيچيده … دو کفتر در کنارهم به خواب چاشتگاهی رفته‌اند. مادرم گل‌های زير پنجره را آب مي‌دهد. باد ملايمی مي‌وزد و دو کاغذ پرانِ در حالِ جنگ در هوا لوت مي‌زنند. صداهايی بلنداند:
– زرد بُبره!
– سرخ بُبره!
کاغذپران‌ها صدها متر دور پرواز کرده‌اند. ناگهان کاغذپرانِ سرخ آزاد می شود و کاغذ پران زرد، تنها و پيروز در دل آسمان بلند می ماند.

صدای مادرم بلند مي‌شود:
چه می کنی چشم به هوا … ته شو که حاله پدرت مي‌آيه … يک امروزس دگه … خوده تيارکو، صبا نيستيم، مسافر می شيم …!

گرد بادی در جلوِ قصابی پيچيد. خاله صبری گريه کرد و کاکا نيکو پيش آمد. دستم را گرفت و گفت:
يک روز به خير پس می‌آيی، چشمای ما در راه اس!

سویس – 9. 9. 1383 خورشیدی

You may also like...