داستانی از: خالد نویسا
هیچكس خوش ندارد كه یك تانك (تی62) را به حیوان بیآزاری تشبیه كند، اما در آن روز پاییزی هفت ـ هشت تا از این غولهای پولادین وقتی داخل دهكدهٔ «پادخوابِ شانه» شدند، از دور مثل سنگپشتهایی به نظر میرسیدند. تانکها که به آستانهٔ دهکده رسیدند، دقایقی منتظر ماندند تا ماشینهای محاربوی هم با آنها یكجا شوند.
چند تا بچهٔ خورد سر راه كه میل داشتند خود را به آنها برسانند و دنبالشان بدوند با صدای لرزان دو دهقان بازداشته شدند. آن دو دهقان كه صبح تازهٔ ماه سنبله را آغاز كرده بودند، با دیدن تانکها و ماشینهای محاربوی یكباره به پرندهگانی مانند شدند كه بیخبر سنگ خورده باشند. یكی از آنها بیل را انداخت و چهارصد گام راه را كمربُر زد و به درون دهكده وزید. وقتی به بازارچهٔ دهكده رسید انبوه صدایش چهل و سه مرد عسكرگریز را كه از هر جا آمده بودند كه بروند به پاكستان، سراسیمه كرد:
«های! شورویها به طرف قریه میآیند.»
دكانداران و خریداران، كودكانی كه خاكبازی میكردند، ریشسپیدانی كه در فکر این بودند که در باقیماندهٔ روز چه كار كنند و زنانی كه مخاطب صاحب صدا نبودند، رویشان را به جهتی که صدای محو ماشین تانک میآمد گرداندند. پرههای بینیشان باد کرد و چشمانشان گشاد شد. دهقان سوگند خورد که دروغ نمیگوید. دكانداران باور کردند و جستند و شروع كردند به تخته كردن دكانهایشان. یكیش به دیگری صدا زد:
«كجا میدوی حسن؟ دخلت باز مانده است.»
اما حسن به دخل و دکان پشت کرد و مثل باد به روی زمین كشیده شد. دهقان دوباره دور خورد كه برود. یکی دو قدم که رفت ناگهان سر عقل آمد و دوید به طرف شخصی كه در قلب بازارچه ایستاده بود. دهقان فریاد زد: «جانان شنیدی چی گفتم؟»
جانان با حركتی كه نشان میداد درد میكشد، صدا زد: «ها. زود به خانهها بروید و همه را خبر كنید. قاضی صاحب را هم خبر كنید!»
اما مردمی كه در شیب تپهها خانه داشتند، كف دستشان را بو كرده بودند و خود به طرف بازارچه دویدند. هر كس به طرفی جاری شد. قاضی با سراسیمهگی و پاچههای ته و بالا به طرف جانان دوید. چند مرد دیگر هم به پیروی از قاضی و با زحمتی كه فكر میشد، هر یك گلولهیی در پا خورده است به عقبش دویدند. روستاییان با غوغایشان وحشت پیش از آمدن سیل را میپراگندند. یك پیرمرد كه فكر میشد سنگی در پشت حمل میكرد، در نیمهراه شكست خورد و نشست و لبخند كجی زد. مردی كه صورت جوان ولی ریش و موی نقرهیی داشت پیش از دیگران به جانان رسید. جانان یك ابرویش را بالا كشید و به مردانی نگریست كه سایههایشان در بازارچه گاه از هم جدا میشدند و گاه در هم فرو میرفتند.
مرد مونقرهیی گفت:
«شاید با ما كاری نداشته باشند، شاید «آبچكان» را محاصره كنند. آنجا هم با دولت بیگانه و در جنگ است.»
جانان با نگاه انبوهش به طرف «سرآسیاب» دید، جایی كه غرش خفهٔ تانكها از پشت آن ریشه گرفته بود.
قاضی گفت: «خود را فریب ندهید. آمدهاند سربازگیری. اول غم جوانان را بخورید… آه نفسم بند میافتد.»
قاضی به نُك آستین ژنده و لرزندهٔ یك دهاتی نگریست و با لحن دگرگونی گفت: «اینك میرسند. جانان، تو ریشسفید ما هستی. بگو چه کار کنیم؟»
همهگان دانستند كه وی صحیح میگوید. از غرش تانكها فهمیده میشد که نزدیکند و به آسیابها رسیدهاند.
گپ دیگر قاضی این بود:
«همهٔ راهها را بستهاند. حتماً كسی راپور داده است.»
خلق چند روستایی كه بیاراده منتظر فرمان بودند و در میان لباسهای عرقآلودشان فشرده میشدند تنگ شد. قاضی نفس عمیقی كشید و بزاق كنج لبش را با انگشت سترد. فكر میشد دستارش از ترس باد میکند.
حسن کلاه نمازیاش را بر کله فشرد. بیاراده ریشش را میخارید و فکر میشد کف پاهایش میسوزد. دیگران هم پنداشتند عیبی ندارد که نشان بدهند ترسیدهاند.
بالاخره جانان با صدای یك رهبر جنگ گفت: «بروید در کاریز پنهان شوید.»
قاضی گفت: «با سی چهل مهاجری كه میخواهند بروند به پاكستان چی كنیم؟»
جانان صدا زد:
«همه بروند! كاریز بسیار دراز است.»
همهگان بیتردید و یكضرب به طرف شمال قریه دویدند. غباری كه از پاهاشان به هوا برخاست خیلی ناچیزتر از غباری بود كه در آن دوردستها از زنجیر تانك برمیخاست. كسانی كه به سربازگیری برابر بودند به دهانهٔ صوف كاریز جمع شدند. در پلههای كاریز جای ماندن پا نبود. یك مرد روستایی مثل كسی كه از پشت شیشه با دیگران حرف بزند گفت: «اجازه بدهید بایسكلم را بگذرانم.»
كسی از عقب داد زد: «بایسکلت را چرا میبری؟ دور شو اگر نه میزنم به دهانت كه دندان تف كنی!»
مرد گفت: «جنگ نكن. تو پسرت را با خود آوردهای، من بایسكلم را.»
و بایسکلش را گذراند. كاریز او را قورت داد. جانان در وقت پایین رفتن به عقب نگریست و فریاد زد: «این كیست كه پابرهنه به طرف ما میدود؟»
كسانی كه لب دهنهٔ كاریز ایستاده بودند به زنی نگریستند كه دست پسر هفت ـ هشت سالهیی را گرفته بود و به سرعت با خود میكشید. كف پاهای هموارش بر روی خاك نقش میگذاشت.
پسرك خوابآلود كه میل نداشت مثل مادرش بدود، مثل یك سطل خالی در دست مادرش لق میخورد. فكر میشد تازه از خواب بیدار شده است. آستین بیدكمهاش بالا رفته بود و بازویش خیلی سپید مینمود. جانان كه فكر میشد به طرف گردبادی مینگرد گفت: «بیوۀ غلامنبی است.»
زن با پسرش نزدیك شد. به اندازهیی كه یكی از روستاییان توانست كلاه چركین پسرك را كه كج شده بود، بر كلهاش جابهجا كند.
زن گفت: «ما را هم با خود ببرید… آه از نفس افتادم.»
یكی از روستاییان كه پیراهن و تنبان دو رنگ پوشیده بود، گفت: «برگرد، زنها در خانهها ماندهاند!»
زن بدون تغییر گفت: «من و بچهام را با خود ببرید.»
جانان گفت: «ما صد، صد و بیست نفریم.»
زن یخنش را قسمی با دست گرفت كه فكر میشد پارهاش میكند. با صدای بلندی كه میكشید شكمش ورم میكرد. گفت: «ما را ببرید!»
پیرمردانی كه پیش دكان بقالی حسن برای فریب چشم سربازان نشسته بودند با دست اشاره کردند كه تانكها به بازارچه رسیدند.
زن سخنانش را از سر گرفت: «بچهام را از خواب بیدار كردم.»
پسرك نالید: «بزغالهام كجاست؟ بزغالهام را میخواهم.»
و شروع كرد به نق زدن. مادرش به لحنی كه هم عذر و هم مهر در آن موج میزد، گفت: «بزغالهات در خانه است.»
و رو كرد به طرف دهاتی كه آنها را با نگاه میكاوید: «بزغالهٔ خود را بسیار دوست دارد. همیشه با هماند، مثل دو برادر.»
و بدون اینكه منتظر تغییر نگاه چسپناک مرد دهاتی باشد از پلههای کاریز پایین رفت.
یك پیرمرد كه دستار پاكیزهیی به سر بسته بود رسید. در حالیکه با یك دست آلهٔ شنواییاش را به گوش محكم گرفته بود، مثل مار به چاه درآمد.
جانان به طرف مرد مو نقرهیی نگریست كه از دهنهٔ كاریز برآمد. چشمهای سرخش را با آستینهای درازش مالید. خدا میداند چی در کلهاش گذشته بود، كه به تنهایی طرف تپهٔ شرق قریه دوید، تپهیی كه به زمینهای خشك و خالی میانجامید. جانان با شتابی كه مرد مونقرهیی از صوف كاریز برآمده بود، به كاریز درآمد. سقف كاریز كه هر دوصد قدم بعد برای برداشتن آب سوراخ شده بود، یكقد بلند بود.
آن بالا تانکها یكباره یاغی شدند و جستند و زمینهای سفت را شیار كردند و مثل ماشین مو در ساقههای جر گندم درآمدند. كوچههای تنگ باغستانها را بلعیدند و به اندازهی چهار انگشت دیوارهای خام باغها را خراشیدند. در همین حال چهار پنج هلیكوپتر بر سر دهكده شیرجه زدند. كودكان به وجد آمدند. كودكی چرخی خورد و دستهایش را چنان در هوا تكان داد كه فكر میشد آنها را میگیرد. هلیكوپترها دو ـ سه باری بر فراز دهكده خمیدند و دور شدند. دهكده در خالی فرو رفت. چهل و سه نفر عسكرگریزی كه به پاكستان میگریختند، دكانداران، مردهای گنده و جوانان در پناه دیوار كاریز چسپیده بههم نشستند، تنها یك زن و پسری كه نمیدانست چرا از بستر خواب برخاسته و در آب نشسته است جدا از همه میان لباسهایشان میلرزیدند. پسرك به اندام مهآلود مردان در تاریكنای معبر كاریز مینگریست. میان این آدمهای مهآلود كسی هم بود كه پایش را با لگد آزرده و درد را در جانش انباشته بود. هیچكس نمیدانست كه در دهكده چی میگذرد. پانزده دقیقه كه گذشت، دگرگونی آغاز شد. پیرمردی از دهانهٔ غار كاریز پایین آمد و كورمال كورمال به طرف كسانی كه به سمت سرچشمه رفته بودند رفت و فریاد زد: «آنها همه چیز را فهمیدهاند. آنها مرا فرستادهاند كه شما را بگویم از كاریز بیرون شوید.»
صدای لرزان و لزجش پیش از اینكه به گوش پناهندهگان بخورد به دیوارهای كاریز خورد. فكر میشد به جای آدمها سنگ چیده شده بود. سكوت در كاریز رسوب كرد. پیرمرد آب دهنش را به زحمت قورت داد: «میگویند بیایید بالا. به خدا دروغ نمیگویم. نگذاشتند شور بخوریم. دوصد مرد و ده ـ دوازده تانك همراه دارند.»
صدای جانان از میان چند تنی كه پراگنده نشسته و یا ایستاده بودند به روی پیرمرد خورد: «ما بالا نمیآییم!»
پیرمرد درنگ كوتاهی كرد و دیگر نه چیزی گفت و نه شنید و رفت بالا.
اضطراب مثل آب در زیر پاها دمه كرد. نیم ساعتی نگذشته بود كه حسن بی گپ و گفت از دیگران جدا شد. به مرد پهلویش كوتاه گفت كه میرود و سری میکشد که ببیند آن بالا چه گپ است و اگر جایی گیر بیاورد كه بشاشد و دكانش را هم قفل بیندازد خیلی خوب خواهد شد. خیال كرده بود كه این حصهٔ قضیه شامل جنگ نیست. رفت و مثل موش از غار كاریز گردن كشید. ناگهان بر لبهٔ كاریز یك جفت موزهٔ ساقدار خاكآلود را دید كه پاهای افسر روسی را تا زانو قورت كرده بود. افسر بسیار هم خشمگین نبود. با لبخندی كه از كجی لب طرف چپش پدید آمده بود، رو به پیرمردی كه به پایین فرستاده بود، ایستاد و با فارسی دست و پا شکستهیی گفت: «تو گفتی… نیست، هیچ؟!»
مثل اینكه دهان بیلبش ناشیانه با چاقو شَق شده بود. افسر مثل اینكه شرمنده بود كه حسن را به چنگ آورده است به روسی حرفهایی زد. حسن به زور ایمان دانست كه افسر میخواهد بداند كه در كاریز چند نفر پنهانند. گفت تنها من و دوستم. تصور كرده بود با این پاسخ افسر را ممنون خود ساخته است. نگاه افسر و چند سربازی كه او را حلقه كرده بودند، از پوستش گذشت. افسر با روسی نرم گپهایی زد.
یكی صدا زد: «میگوید، برو دوستت را بیاور بالا!»
حسن بیهیچ مؤخرهیی معامله را درز گرفت. پَسپَس رفت و ناپدید شد و به سوی كسانی كه به سرچشمه نزدیك شده بودند، دوید. با پاهایش آب كاریز را پارو میزد. به رو میخورد، برمیخاست و دیوارهای دو طرفش را چنگ میانداخت. خوب كه نزدیك شد مثل اینكه دچار هذیان شده باشد، به دیوارها چنگ زد و گفت: «میل کلاشنیکوفهایشان نایبر است. برچههایی دارند كه هم چكش میشود و هم انبر. برویم… میگوید…»
جانان با صدای خفهیی گفت: «مرگ یكبار، زندهگی یكبار. ما بالا نمیرویم. در آن بالا برایمان دیگ بار نكردهاند. میخواهند با ما چی كنند؟»
گریهٔ پسر غلامنبی مثل لالایی كوتاه به گوش رسید و نالة پیرمردانی كه توان نداشتند، در آب بایستند. سقف پَخچ معبر صداهای گنگ پناهندهگان را میفشرد و به سوی بیرون میراند. صداهای تبآلود و فریادهای كوتاهشان با هم میآمیخت. صدای قاضی و یكی دو جوان فراری بر گپهای جانان افزوده شد: «خدایا، چی كنیم؟!»
پس از آن هر كس داد و فریادی کرد. خیال كرده بودند كه دیوارهای سقف كاریز آن را محو میكند؛ اما آنطور نشد. آن همه غوغاهای آسیمه كه به سقف و دیوار میخورد به صورت ترسناكی انعكاس میكرد، گلوله میشد و مثل بخار از دهانهٔ غار كاریز میبرآمد. به كسی میرسید كه در موزههای خود فرو رفته بود و لبخند كجی داشت. افسر مثل آدم بیدندانی لحظاتی دهانش را خالی جوید. دستهایش را به پشت چنگك نمود و به تپههای دور و بر دهكده نگریست. هوای گندمزارها و بوی شاش گاوان و اسپان را كه بوی مخصوص دهكدهها را میسازد، به سینه فرو برد. تاكستانها زانوانشان را در آغوش گرفته بودند. ریشههای درختان توت تا زیر پای سربازان چنگ انداخته بودند. خانههای پیر آه میكشیدند. سكوت بر بامهای خانههای گلی سینه میسایید، خانههایی كه در نقاشیهای افغانها زیاد دیده میشود. باد در تاكستانها و مزارع و میان تانكهایی كه از دور به غژدیهای پولادینی میمانستند پنهان شده بود؛ مثل این بود كه میان دهكده و زندهگی پردهیی كشیده شده بود.
افسر به طرف غار كاریز نگاهی انداخت. فكر میشد با آنجا خداحافظی میکرد. دستش را با اشاره بلند نمود. سربازان به عقب حركت كردند. ماشینهای محاربوی زور زدند و دور رفتند. افسر کنار گندمزارها چنان راه میرفت مثل اینكه آنها را كشت كرده بود. هیچ چیز به اندازهٔ تانكر« ماز»ی كه به تنهایی و برخلاف سربازان و ماشینهای محاربوی به طرف دهنهٔ كاریز میآمد، سبك به نظر نمیرسید. تنها زمانی كه سربازی لولهٔ تانكر را به دهنهٔ یكی از چاههای كاریز گذاشت، دانسته شد كه تانكر اشتهای سیریناپذیری به خالی شدن دارد. تانکر هر چه نفتی كه در دل داشت، در کاریز قی کرد. پس از چرخیدن خالی تانكر بر صداها و فریادهای خفه در كاریز افزوده شد. غرب كاریز سبک میشد و خیلی آشكار بود كه مردم باز هم به طرف سرچشمه دویدند. دهنهٔ كاریز مثل پلهٔ خالی ترازو بالا رفت. تانكر به طرف هلیكوپترها و تانكهایی كه پوزشان را در سایههای تاكستانها فرو برده بودند لبخند زد. اما خدا نخواست كه مسأله در همین جا ختم شود. یك تانكر دیگر مثل یک اسپ تعلیم یافتهٔ انگلیسی لَملَم كنان به طرف چاه کاریز آمد. دور مسحور كنندهیی زد. با تندی و كمی بالاتر از تانكر اول مادهٔ زردرنگی را عق زد. بویی برخاست كه از یك سیب گندیده برمیخیزد. از نزدیك یكی از چاههای كاریز صدای دسته جمعی گریز و شلپشلپ پاها و فریادهاییكه به خندهٔ بلند شبیه بود، به گوش سرباز سرخی خورد كه از پهلوی رانندهٔ تانكر پایین شد. سر بازماسك مواد كیمیاویاش را در كله جابهجا كرد و تا زمانی كه خریطهٔ پری را درون یكی از چاههای كاریز نریخت نه به فرمان كسی گوش داد و نه به پسر غلامنبی نگریست كه زیر روزن چاه با نگاه شكستهیی به او میدید. سرباز با عجلهیی كه با آرامش دو دقیقه پیش جور نمیآمد از دهنهٔ غار گریخت. سرباز خوب كه دور رفت كلاشنیكوفش را از شانه درآورد و شروع كرد به شلیك به طرف دهنهٔ غار. گلولهها از مادهٔ برنجمانند خریطه راه چپ میكردند. تانكها و سربازان به قدر چهار صدا رَس دور رفته بودند. آهستهآهسته صداها خَپ شد. سكوت و صدای تَرقَّس گلولههای منفرد با هم پنجه درمیدادند. تا که یكی از گلولههای عاصی به برنجکها خورد.
هیچ صدایی با انفجاری كه در كاریز رخ داد، برابری نمیتوانست. شعلههای آتش سرخ و زرد مثل اژدها قد برافراشتند. زمین زیر پای افسری كه لبخندش را با خود دور برده بود لرزید. روستاییان پیر كه از دور انفجار را میدیدند به هر سو پرتاب شدند. خشت و سنگ و پارههای چوب به هر طرف پاشان شد. پرندهگانی كه به حكم غریزه در پناه برگهای درختان پنهان شده بودند، مثل آدمها فریاد زدند و پریدند. یك لنگهٔ كفش مردانه صحیح و سلامت نزدیك خانهٔ قاضی افتاد. میلهٔ آهنینی نزدیك دكان حسن افتاد كه یك پیرمرد هشتاد ساله به زور عِلم خود دانست كه چوكات بایسكل است. بوی مشئمز كنندهیی از كاریز به طرف دهكده سرید. دود و آتش بر دهكده دمه كرد.
افسر كلاهش را بر سر جابهجا کرد و تفنگچهاش را در دست فشرد. از روبهروی دو پیرمرد دهکده گذشت كه زنده به زمین افتاده بودند. افسر آنها را نزد، نگاهی بهشان انداخت كه فكر میشد با آنها خداحافظی میکند.
تانکها و ماشینهای محاربوی از راهی نرفتند كه آمده بودند. از عقب مسجد كمربُر زدند به طرف شاهراه کابل ـ گردیز.
بوی بد کاریز تا عصر آن روز نگذاشت که روستاییان حسن را با شش تن دیگر بیرون بکشند. که کشیدند او را از روی کلید فولادین دکانش که به گوشت و استخوانش چسپیده بود شناختند. دیگران در کاریز ماندند.
فردای آن روز مرد مو نقرهیی پیدا شد. گفت که با چند چریک دهکده هم جسدها را میکشد و هم شناسایی میکند. همهگان او را ستودند. وی باقیماندهٔ جسدها و استخوانها را توانست که از زیر آوار بیرون بکشد؛ اما در شناسایی اجساد شکست خورد. با نفس سوختهگی و درماندهگی به روستاییان گفت: «استخوانها شاریده و تنها کمی گوشت سوخته بر آن باقی مانده است.»
لحنش عذرآمیز بود.
یکی از روستاییان با لرزه و کمی اعتراض پیش آمد و گفت: «چرا نمیشود؟ این تکههای چسپیده بههم را ببینید. این از که بوده میتواند جز بیوهٔ غلامنبی و پسرش. ببینید استخوانهای خورد استخوانهای کلان را در آغوش گرفته است.
تا دو روز کسی به گرد کاریز گشته نتوانست. بوی عقآوری از زمین پاره و سوختهٔ کاریز برمیخاست. روز سوم بود که بزغالهیی از خانهٔ غلامنبی برآمد. همهگان خیال کردند که به سوی سبزههای کنار گور تازهٔ دستهجمعی میرود، اما بزغالهٔ لاغر شمردهشمرده به سوی دهنهٔ برباد رفتهٔ کاریز رفت. لحظاتی مات به آن نگریست و دقایقی هم گردش گشت.