داکتر خالده فروغ
پنجمین تصویری را که بر دیوار خانهٔ مجازیام میآویزم، از شاعر و اندیشمند فرزانه و گرانمایه، داکتر لطیف ناظمی است.
به پندار من «سایه و مرداب» نخستین ستارهٔ درخشان در آسمان شعرِ داکتر لطیف ناظمی است که درخشش آن ادامه دارد. شعر همینگونه باید باشد، هنوزی در کار نیست. شعر، یکبار مصرف نیست که بعد از مدتی خوانده نشود و بازنشسته شود. شعر همیشه میدرخشد و همیشه صدایش بلند است.
شعرهای استاد لطیف ناظمی نیز در خانهٔ زبان و ادبیات ما بزمی دارد و هوایش گوارا ترین است.
وقتی وارد دهلیز شعرش میشوی تصویرهای پذیرنده و دلانگیزی چشم احساست را به سوی خود خیره میسازند.
داکتر لطیف ناظمی، شاعری تصویر پرداز است. با نظرداشت این ویژهگی، او از پنجرهٔ شعرهایش، در روزگار بیروزگاری، روحیهٔ زندهگی و رهایی برای مردم میشود:
بر لبان تشنهٔ تبر
واژهٔ رهایی درخت را نوشتهاند
جنگل ستبر سربلند را خبر کنید
نگاهش به پدیدههای هستی و زیستی عمیق است و کلمهها را در این عوالم میآورد و بافتار عاطفی شکوهمندی میدهد:
که گفته است تو را
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است؟
که من،
ز بام خانهٔ خود تا به بام همسایه
دو آسمان دگرگونه سالها دیدم
حس عاشقانهاش را نیز چنین تصویرگرانه مینگارد:
تو نمیدانی
در تمامیت این باغچهٔ ذهنم
من تو را کاشتهام
تا تو روییدی
آب صد برکهٔ ذهنم را نوشیدی
تا تو بالیدی
آفتاب همه اشعارم را قاپیدی
تا تو گل کردی
نفس هستی را
از تمام تن من دزدیدی
داکتر لطیف ناظمی، فرهیخته شاعریست که با شعرهای ساختارمندش، در راه هنرِ شعر و سرودن، از پیشگامان است و آفریدههایی دارد که در ذهنِ زبان فارسی پایا و پویا میمانند.
شهدخت دهن شرقی شعرم
با جامهٔ شقایق خونین
با دستبند لادن وحشی
بر راهوار ابر بیا ابرهای سرخ
در شهر روزهای طلایی
بشکن طلسم شوم جدایی
بسیاری از شعرهایش توانایی جذبشدن در حافظهٔ زمان را داشتهاند:
خدای من که چه درد آور است قصهٔ کوچ
پرنده میرود و آشیانه میماند
گاهی شعرهایش ساختمانهایی استند که دیوارهایشان نماهایی از نقاشی لحظهها را با خود دارند.
شاعر، در نقاشیهای این دیوارها به بلوغ نرسیدن آزادی را در سرزمینی نشان میدهد که در زنجیر قدرتهای سیاسی زمان، ناتوان شدهاست:
من در میان غربت شب بودم
با قامتی خمیده ز وحشت
بغض غمین و تنبل خاموشی
پیچیده در گلوی زمان بود
در گاهوار کودک آزادی
صدها هزار مار نهان بود
خورشید رفته بود به شهر دور
فریاد من به جنگل شب پیچید
«ای شهر خسته رستم دستانم آرزوست
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
باد از درون قلعهٔ شب غرید:
رستم کجاست بیهده میگردی
دیر است ای مسافر شب دیر است
رستم درون چاه شغاد است
رستم اسیر شهر اساطیر است
در کوچهباغهای غزلش، بوی بهار و عطر عشق و شگفتن، ساری است. پردازشش در این قالبِ جذاب، صمیمانه و بیتکلف است. زمانیکه میخوانیمش، با شاعرانهگی شگرفی در فضای غزلهایش بر میخوریم:
شگفته میروم از کوچهباغهای تنت
پرم چو باد بهاران ز عطر پیرهنت
درخت پر گل طوبا منم که روییدم
چه عاشقانه به باغ بهشت پیرهنت
ز عطر شاد علف آمدم ز گندمزار
ز شهر شبزدهٔ گیسوان یاسمنت
مرا هزار خط عارفانه در یاد است
ز آیه آیهٔ سبز کتیبهٔ بدنت
چو صبحِ آینههای بلوغ اندامت
نشستهام به هوای دوباره آمدنت
استاد لطیف ناظمی، از وضعیت زندهگی و نیافتن همدل و همزبان به معنای واقعی آن در دنیای رنگها، با خود سخن میگوید و در واپسین بیت، سر نسودن به درگاه این و آن را شهامت میداند:
ما گذشتیم ز همبزمی این بیهنران
ای خوش آن الفت بیمقصد صاحبنظران
عمر، در خدمت یاران جفا پیشه گذشت
نیست ما را سر همراهی این بدگهران
بس که مار سیه دهر گزیدهست مرا
بیم دارم ز طناب سیه همسفران
پند و اندرز، همه نقش بر آب است، مخوان
نکند فایده یاسین تو در گوش خران
عجبی نیست که ما کام ندیدیم ز دهر
سر نسودیم به درگاه کسی چون دگران
در جغرافیای ما ریشهها را میسوزانند و چشمهها را میخشکند و فقط میخواهند بر یخ بنویسند و در آفتاب بگذارند. از یکسو آوارهگی و از سوی دیگر نا بهسامانی، کتاب بزرگ فرهنگ این سرزمین را ورق ورق کرده است.
آری، در جغرافیای ما ریشهها را میسوزانند و چشمهها را میخشکند؛ اما او از تبار درختان خزان ناپذیر است و از سلالهٔ رویش. و حدیث پژمردن در گوشهایش نا آشناست.
|| خالده فروغ ||
پیوست: