خیام ذهنی دارد پر از پرسش. میخواهد بداند؛ خداوند که این همه هستی را، انسان و زیبایی را آفریده، پس چرا دوباره آنها را از میان بر میدارد و به تعبیراو این کوزه گر دهر که این جام لطیف و زیبا را ساخته، پس چرا آن را بر زمین می زند و نابود می کند؟ این جام لطیف استعارهیی است برای انسان.
جامیاست که عقل آفرین می زندش
صد بوسه زمهر بر جبین می زندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین می زندش
در جست وجوی آن است تا راز مرگ را بگشاید؟ می.خواهد بداند که انسان از کجا آمده و به کجا می رود؟ آیا این رفتن باز آمدنی در پی دارد؟ ظاهراً او به برگشت دوباره باورمند نیست. به گفتۀ اوانسان پاره زری نیست که آن را در دل خاک پنهان کنند و باز از خاک بیرونش آرند:
زان پیش که برسرت شبیخون آرند
فرمای که تا بادۀ گلگون آرند
تو زر نه ای ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند وباز بیرون آرند
این مفهوم مضمون شمار دیگری از رباعیهای او را نیز می سازد. آرزو دارد تا چنان سبزهیی بار دیگر از دل خاک سر برآورد. شاید پاسخ این رباعی عمرخیام را سدهها بعد مولانا جلال الدین محمد بلخی ارائه کرد.
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانۀ انسانت این گمان باشد
مولانا میگوید: هردانهیی را که بر زمین بیفشانی سبز می شود، پس چرا بر دانۀ انسان ترا چنین باوری نیست!
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این رۀ دور را رسیدن بودی
کاش از پی صدهزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بود
او شاعری است پرخاشگر که هم در برابر نظام اجتماعی به پر خاش بر می.خیزد و هم در برابر سرنوشت انسان و در برابر طبیعت نیز. او وقتی نمیتواند راز زندهگی ومرگ را بگشاید، انسان را چنان لعبتکی میداند و جهان را لعبت باز که این لعبتک در دست لعبت باز اسیر است و اختیاری ندارد. انسان می آید و می رود و اما او را از این آمدن و رفتن اختیاری نیست. همان گونه که لعبت در دست لعتباز اختیاری ندارد و لعبتباز می تواند هر گونهیی که بخواهد با او بازی کند. در این جا خیام انسان را حاکم بر سرنوشت خود نمی داند.
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
ما لعبتگانیم جهان لعبت باز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود
افتیم به صندوق عدم یک یک باز
انسان اسیر سرنوشت خود است و این سرنوشت، همان مرگ اوست. گویی او مرگ را پایان هستی انسان میداند. او مسالۀ تقدیر و سرنوشت را به چالش میکشد و میگوید که اگر سرنوشت انسان در ازل رقم خورده است پس چرا خوب و بد آن را از او می پرسند؟
ظاهراً روایتهای مذهبی نمیتواند ذهن پر از پرسش او را قانع سازد. گویی میخواهد به گونۀ تجربی بداند که در آن سوی مرگ بر انسان چه میگذرد.
خیام این پرسشها را در وضع مطرح می کند که چه در روزگار او و چه در روزگار ما دانش طبیعی نمیتواند در پیوند به آن سوی هستی چیزی بگوید.اساساً دانش بشری نمی تواند از مرز طبیعت آن سوترگام بردارد. در این پیوند تنها دین است که سخن می گوید.
افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
*
در دایرۀ کامدن و رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی دراین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن زکجاست
او خود را در میان شبکۀ از مجهولات معلق می یابد. این که از کجا آمده است و چرا آمده است و به تعبیر خودش او را از کجا آورده اند و چون میمیرد به کجا خواهد رفت. چنین است که او مرگ را برخلاف شاعران عارف « فنا » می داند و از این که روانۀ این پردۀ فنا است، ناراحت است و زندگی را در آسایش و لذتلحظههای آن جستوجو میکند.
البته ” فنا” در نزد شاعران عارف نیز مطرح است، فنا از نظر آنان خود رسیدن به هستی است. یعنی سالک راه خدا تا زمانی منیت خود را نفی نکند نمیتواند برسد. فنای عارف تهی شدن از خود د رسیدن به آن هستی مطلق یعنی خداوند است.
دریاب که از روج جدا خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
خیام وقتی به پرسش های خود در پیوند به هستی و آن سوی هستی به پاسخی که ذهن و اندیشۀ شکاک او را قانع سازد، نمی رسد، گاهی جهان و هستی را قابل شناخت نمی داند:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معمی نه تو خوانی و نه من
هست از پس پردۀ گفت و گوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
برای شناخت هستی و زندهگی پیوسته در تلاش است؛ اما این هستی آنقدر گسترده است که شناخت آن را نا ممکن می داند و شناخت انسان در پیوند به زندهگی و هستی را گونۀ افسانه می داند. به زبان دیگر آن چیزی را که ما به نام شناخت و معرفت هستی می دانیم شاید خود افسانهیی بیش نیست. از یک جهت شناخت انسان از هستی یک امر پایان ناپذیر است و انسان هیچگاهی به حقیقت مطلق هستی راه نمی یابد.
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهیی و در خواب شدند
*
این بحر وجود آمده بیرون زنهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هرکس سخنی از سر سودا گفتند
زان روی که هست کس نتواند گفت
*
هرگز دل من زعلم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
*
قومی متفکرند در مذهب و دین
جمعی متحیرند در شک و یقین
ناگاه برآورد منادی زکمین
کای بیخبران راه نه آن است و نه این
با تردید و شکاکیت فلسفی به جهان می نگرد و در نهایت گونه یی بد بینی بر جهان نگری او سایه می اندازد، و می رسد به گونه یی تبلیغ کیش لذت.انسان چون میرنده است پس باید همین اکنون را دریابد، همین دم را، همین امروز را که فردا را کسی نمی تواند تضمین کند:
چون عهده نمی شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
*
تاکی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوش دلی گذارم یانه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
خیام با همین رباعی هایش ، نه تنها در قلمرو گسترۀ شعر پارسی دری از شمار بزرگان است؛ بلکه امروزه او یکی از شناخته ترین شاعر خراسان در سطح جهان نیز است. همین جا باید گفت که شهرت جهانی عمرخیام بیشتر به ترجمه های شاعر سکاتلندی ادوارد فتزجرالد (1809-1883 ) بر می گردد. این شاعر نخستین بار رباعی های خیام را در 1859 که شامل 75 رباعی بود به زبان انگلیسی ترجمه کرد که در چاپ های بعدی به شمار رباعی ها افزود و رسید به 101 رباعی. این ترجمۀ به زبان انگلیسی سبب شد تا بعدا این رباعی ها به زبان های دیگر غربی نیز ترجمه شوند. البته ترجمه فیتز جرالد نوع باز آفرینی رباعیات خیام است. یعنی جرالد بیشتر به محتوای رباعی ها نظر داشته تا به ساخار و واژگان. او به گونۀ رباعی ها را انتخاب کرده است که از نظر محتوا نیز با هم پیوندی داشتند که این پیوند سبب شد تا این ترجمه به گونۀ یک منظومۀ بلندی انگلیسی در آید. در گزارش ها آمده است که این ترجمه بعدا به چنان استقبالی در میان مردمان بریتانیا رو به رو شد که سربازان انگلیسی در جنگ نخست جهانی آن گاه که به میدانهای نبرد می رفتند رباعیات خیام را زمزمه می کردند.
هر ذره که برخاک زمینی بودست
خورشید رخی زهره جبینی بودست
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کان هم رخ و زلف نازنینی بودست
پیش از من و تو لیل و نهاری بودست
گردنده فلک نیز به کاری بودست
هرجا که قدم نهی تو بر رو زمین
آن مردمک چشم نگاری بودست
این کوزه چو من عاشق زاری بودست
در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که برگردن او می بینی
دستیاست که برگردن یاری بودست
در این رباعیها ما هماناندییۀ
این رباعیها را میتوان با تیوری گردش عناصر در طبیعت پیوند زد. تیوری بقای ماده که ماده از میان نمیرود؛ بلکه از شکلی به شکل دیگری تغییر میکند و دگرگون میشود.