از زینت نور
گاهی زندگی مثل یکدست پوشاک ژنده
از خاک بلند میشود
تا تنت کند
کلاهی که خودش را سرت میگذارد
کتی که جیبی ندارد
رفو کنی
شلواری که هی پایین میافتد
و همیشه کمر رسوایی اش شل ست
با پاچههای کشال
پاچههایی که هراندازهای ست بهجز اندازه تو
و کفشهایی با دهان باز
که پیهم آدرس میپرسد
و تکرار به جاهای اشتباهی میرسد
مثل آواره گی،
از شهری به شهری
مثل سرنوشت که مال تو نیست
بازیش کنی …
گاهی زندگی در جغرافیایی چشمباز میکند
که به هراندازه ای ست جز اندازههای تو …
جفرافیایی که مرز بندت می کند
در اندازه های بی ریخت خودش
در فقر مادر زاد به میراث مانده اش
در خون ریزیی که می چکد
از پستان بریده اش
در “قلب آسیا” …