همایون عزیزی یک تن از شاعران روشن دل کشور در سال ۱۳۶۴ ه–ش) در قریه ی قلعه لقمان ولایت کابل چشم به جهان گشود. وی از مادر نابینا به دنیا آمده است. همایون عزیزی را پدر و مادرش در سن شش ساله گی شامل مکتب نابینایان نمودند. همایون در کنار درس های مکتب به آموختن زبان انگلیسی در کورس های متعددی پرداخت. او بعد از فراغت اش از صنف دوازدهم لیسه مسلکی نابینایان در همان مرکز به صفت آموزگار مقرر گردید. بعد شامل دارالمعلمین سید جمالالدین شد و سپس رشته ادبیات فارسی نیز فارغ گردید. همایون سفری به کشور هند داشت البته این سفر برای فراگیری پروگرام های کمپیوتر که ویژه نابینایان میباشد، بود و نخستین اثر شعری او به همت بکتاش سیاوش به چاپ رسیده است.
از قلم همایون عزیز میخوانیم:
;”>«روز های پر مشقتی را پشت سر میگذرانم؛ سختی ها، تاریكی ها، بی پناهی و بی سرپناهی ها را به مفهوم واقعی كلمه میچشم. نابینایی چقدر دنیای دلتنگ است این را فقط من میفهمم.
من با جهان تاریك خود خو گرفته ام اما دلم میخواهد گاهی مانند همه دنیا را ببینم.
مانند همه رنگ های زیبای بهار را احساس كنم، مانند همه شاد باشم و احساس كمی در زندگی نداشته باشم. من همیشه رویای بیداری میبینم و رویایی بینایی میبینم.
كاش بینا بودم.
بینایی زندگی است.
بینایی یك دریچه است.
لااقل اگر به این دریچه دست می یافتم، شاید می توانستم برای فرزندانم نان تهیه كنم.
برای شان خانه بسازم، برای شان آینده ی روشن فراهم بسازم، برای كودكان معصومم هیچ گاهی نتوانستم یك زندگی مناسب تهیه كنم.
آنها رنج نابینایی و دنیای تاریك مرا می كشند، موهای همسرم را سیاهی چشمان من سپید كرد و موهای سپید مادرم را روزگار من تكاند و ریخت.
درد دل من بزرگ تر از این كلمات است.
دنیایی من تاریك تر از سیاهی این متن هاست.
روزهای من سخت تر از قصه كردن آن است.
می نویسم كه سبك شوم، می نویسم كه سنگینی سیاهی را از دوش چشمانم بردارم.
می نویسم كه نزدیك ترین دوستانم حالم را بفهمند. بدانند كه دنیای شان چقدر زیباست و چقدر خوشبخت اند.
بدانند كه نابینایی تنهایی است.
این ها ناله نیست.
نوشتن یك رنج است. متن یك سرسختی بیهوده است.
راز دنیای غمگین یک نابیناست.»
دو سروده از این قلم:
من ازین پس به کسی درب دلم وا نکنم
شکوه از غربت و دلتنگیی دنیا نکنم
من از این پس به سیهروزی خود میسازم
به دلِ تنگ و غم اندوزی خود میسازم
یکی بر کوری چشمان ترم میخندد
افتادم به زمین، آه! سرم میخندد
یکی با خنده بپرسید، همایون عزیز!
گفت: تا چشم ترم دید، همایون عزیز!
آه ای مردک آواره مرا میبینی؟
من کیم، آدم بیچاره! مرا میبینی؟
٭٭٭
خدایا! زیر بار برف و بارانم تو میفهمی؟
اسیر دست سرمای زمستانم تو میفهمی؟
برای جستجوی آب و نان کودکان خویش
به روی جادهها دایم پریشانم تو میفهمی!
شب و روزم به دلتنگی و درد و خسته گی طی شد
در اندوه خودم دلگیر و حیرانم تو میفهمی!
خدایا! اضطراب عالمات بر دوش من بار است
و من مجموعهای اندوه انسانم تو میفهمی
پدر وقتی به روی من سیلی ناامیدی زد
من از آنروز حسرتکشتهی نانم تو میفهمی
گلویم بغض تنهایی گرفته ای خدای من!
غرورم ضعف بینایی گرفته ای خدای من!
خدایا درد تنهایی مرا خون جگر کرده
خدایا ضعف بینایی مرا خون جگر کرده
من از بیمهری دست پدر بیخانه گردیدم
به دشت بیکسی مجنون شدم، دیوانه گردیدم
تو میدانی خدایا معنی دلتنگی من را
تو میدانی سکوت خونیی این کور کودن را
تو میدانی که بغض آتشین بر دوش من بار است
تو میدانی که خواب و خلوتم اندوه و آوار است
تو میدانی خدایا معنی آه و فغانم را
تو میدانی سرود مرگبار کودکانم را
تو میدانی که آهنگ زمستان سخت دلگیر است
تو میدانی که اندوه و غم نان سخت دلگیر است
من از دنیای دلگیرت خدایا خستهام دیگر
من از این حسرت پیرت، خدایا خستهام دیگر
***
من به چشمان نمآلود خودم دلشادم
من به دنیای غمآلود خودم دلشادم
من به این سینهی پر غصه که شب میسوزد
با دل بیدَم و بی دود خودم، دلشادم
های مردم! پس ازین خنده به حالم نزنید
طعنه بر چشم تر و زجر و زوالم نزنید
من اگر هیچترین مرد زمینم، خیر است
من اگر غربت دلسرد زمینم، خیر است
من اگر آدم بینام و نشانم خیر است
من اگر خاطرهی پیر زمانم، خیر است
من اگر مجموعهای صبر و سکونم خیر است
من اگر قصهی یک مرد زبونم خیر است
بگذارید که با چشم ترم پیر شوم
با دل غمزده و در بدرم پیر شوم
***