منیژه نادری
میخواهم برای چند لحظه فرضیه هایی را بپذیرم و تجسم حضورت را در آگاهی انسانی که قرنهاست آفرینش را به پیمانهٔ درک و فهمش به تو پیوند میزند، گواه شوم. میخواهم بدانم وقتی یک دانشمند، بودنت را تأئید میکند و موازی به اندوخته هایش به تو باور دارد، در خلوت باخودی هایش از خود چه میپرسد؟
میپذیرم که شاید در پیدایش آن پدیده های مادی که دوام یافته اند، اندکی کوتاهی نبوده است، در آفرینش از کوچکترین ذره تا گسترهٔ بیکران کاينات، در وجود زنده جانها ا زهر گونه اش، در تبارز پدیده های معنوی که درکش تنها برای ادراک برازنده میسر است و … ؛ چه آنهایی که اشتباه بوده اند، دوام نیافته و نابود شده اند و یا شکل و جا عوض کرده اند و این را اشتباه تو نه، سیر طبیعی پدیده ها دانسته ایم.
چه میشد اگر به همین پیمانهای که در آفرینش دست بلند داشته ای، در حفاظت و آرامش پدیده های زنده نیز اندک نقش میداشتی؟ حد اقل حس مادری را میداشتی و مسؤولیتی را می پذیرفتی که حیوانی در برابر چوچه هایش دارد و گرسنگی بچه هایش را تحمل نمیتواند و برایشان آرامش تلاش میکند. با دریغ میدانیم که ترازوی خوبی ها و زشتی های زندگی همیشه ناموزون و یک جانبه با بدی ها انبار شده است و پلهٔ خوشبختی ها و آرامش زندگی در میان اکثر انسانها بسیار کم آمده است.
انسانهای این جا باور دارند که تو شاید در چند هزار سال، ۱۲۵ هزار بار، کوشیده ای و افرادی را برای رهنمایی شان فرستاده ای ولی سر انجام نتوانستی در میان با شعور ترین موجود روی زمین، صلح و صفا و جامعهٔ سالم به وجود آوری. این ضعف بوده است یا کوتاهی یا خرد ما؟ ادعا میشود که تو آگاه از حال و آینده ای، پس میدانستی که انسان همین میشود که خلق کرده ای و انسانهای هم پیدا میشوند که خود را پست ترین، وحشی ترین و خشن ترین موجود روی زمین تثبیت میکنند. چه نیازی بود به این خلقت؟
ما شباهتی زیادی به تو داریم، هر چیز را مطابق خواست و نیاز خود ساخته ایم ولی نتوانسته ایم رابطه ها را موازی بر معیار های پیشرفت های تخنیک رشد دهیم. تو هم بسیار آفریدی ولی هیچ مسؤولیتی را در برابر همه موجوداتی که برای شان «حس» دادی، نپذیرفتی. فرق ما این است که ما به پدیده های خلق کردهٔ دست خود «حس» نداده ایم ورنه مسؤولتر از تو میبودیم و یا شاید رسیده ایم به آن روز، «همشکل سازی» و تجارب امروزی انسان بر ژن ها و مواردی که هنوز آگاهی من در موردش اندک است، ولی به باوری، آن ژن و مواد خام دست انسان را هم باید تو آفریده باشی که امروز با آن سرگرم شده اند.
ما از همه فهم و شعور خود برای بربادی همنوعان خود و محیطی که در آن زندگی میکنیم، استفاده میکنیم. میلیونها انسان در زیر خط فقر، هزاران نوع درماندگی های طبیعی و حادثات همه اش از ما قربانی میگیرند. برای رهایی اکثر این ها راه حل داریم، ولی خودخواهی ها و خودبرتر بینی های ما این مجال را از ما گرفته است و راستی، چیزی را هم به نام سیاست میشناسیم که او ترحم را نمی شناسد و از هر نامی میتواند بر ما بتازد، دین و مذهب و تبعیض، این همه سلاح هایی اند که به صورت طبیعی و بدون مصرف در خدمت سیاست و سرمایه قرار دارند. همین حال میلیون ها انسان گرسنه اند، هزاران انسان بیگناه پشت میله ها و در بند مانده اند و شکنجه میشوند و هزاران فاجعه از این دست، ولی آنانی که کاری میتوانند، خاموشانه تماشا دارند، ببین چقدر شبیه تو ایم.
زن را گویا از کنار چپ مرد آفریدی. آیا راستی چنین کرده ای؟ چرا این سلسله را ادامه ندادی تا مرد هایی امروز میدانستند که زایش و مادر بودن یعنی چه؟ ببخش کمی توقعم از تو زیاد شد. در کودکی از مادر پرسیده بودم «خدا زن است یا مرد؟» مادر با کنایه پاسخ داده بود، «باید مرد باشد!» حال میدانم مادر چرا ترا «مرد» خوانده بود و چه بار مثبت بر این واژه افزودی که «درونش ما را کشته و بیرونش دیگران را»؛ ولی ترا هیچش نکشته، نه تنها نکشته که بسیااااار هم بزرگ ساخته. تو او را آفریدی و او ترا، و این ماییم که زیر پای تعصب مردسالاری له میشویم.
اینک که بین من و تو دیگری نیست و میتوانم گریبانت را بگیرم، میپرسم که چرا این همه بر من روا داشته ای؟ مرا موجود ضعیف و «ناقص العقل» میخوانند، جسمم را با قرائت چند عبارتی برای همیشه صاحب میشوند و من این کنیزی را که جزئی از آرمان زندگیم بوده است، با پرداخت یک عمر رنج میپذیرم. فرهنگ و سنت جامعه مرا موجود دوم و پیرامونی پذیرفته است و من هم سر فرود آورده ام و قرنها چنین گذشته است. آیا این عدالت توست یا کوتاهی فهم ما از مسئله و تو واقعن در تعیین این قرارداد ها سهم داشته ای و یا ما بهتان می بندیم؟ باور دارم هستند زنهای دیگر هم با چنین پرسشها و تنهایی های و فریاد های خود را محتاطانه با تو قسمت میکنند، از تو نمیپرسند، از تو شکرگزار اند و فقط به تو پناه می آورند و گزارش میدهند تا شاید آن یگانه یی که ترا پذیرفته اند، صدایشان را بشنود. مرد ها کمتر به این گریبان چنگ می اندازند چون خود را در تو و ترا در خود می یابند.
ای آفریدگار بی پروا، پرسشهایم فراوان اند و میدانم تحمل شنیدنش اندک. نمی خواهم همه را یکباره حواله ات سازم و انتظار میمانم به آن روزی که اگر با هم مواجه شویم؛ آیا آن روز فرا خواهد رسید؟ در آن مردان پیشی دارند یا زنان، هر کی که گناهش بیش است یا صوابش؟ اگر اولش درست است، باید عکس مسئله می بود و ما از تو میپرسیدیم و ای وای بر آن گاهی که با هم روبرو شویم، برای من کمی وقت بیشتر بگذار که من هم میخواهم دلیل خلقت خود را از تو بشنوم، پاسخ این همه نارسایی ها و بی پروایی هایت را و این بازی و «گیمی» را که راه انداخته بودی.
تا رسیدن به آن روز کاش میدانستم که آیااین زمین خاکی، یگانه کرهٔ خلقت موجودات متحول صاحب زندگیست یا این بازی در نقاط دیگر کاینات هم جریان دارد و در این میلیونها و… سال، تو دیگر چه بد کرده باشی؟!