سروده یی از شهیر داریوش

در ماتم من هوی و هایی نیست می دانم
همچون منی را خون بهایی نیست می دانم
تا آدمیت آشنا با نام زنجیر است
آزاده گان را آشنایی نیست می دانم
هم گریه یی کو تا بگریم مرگ انسان را
این جا سری را ادعایی نیست می دانم
مفهوم اندوه چراغ از دید این مردم
جز سوختن از خودنمایی نیست می دانم
بر چهره ها مان تا دهان درگیر دندان است
آن جا زبان را هیچ جایی نیست می دانم
میهن! دگر در خاکدان مانده بر دوشت
مردی و نقش بوریایی نیست می دانم
من می روم و رفته گان روشنایی را
چشمی اگرچه از قفایی نیست می دانم
تا زاده گانت سرزمینم وارث دین اند
در آسمان هایت خدایی نیست می دانم

You may also like...