“سرگذشت ما چنین است”

نقاشان آواره

۱۴

سیدمحمد آصف فخری

بانومرضیه فخری و جناب آصف فخری

سید محمد آصف فخری، از سالهای دهۀ هشتاد به اینسو در شهر هامبورگ زنده گی میکند. تبسمی همیشه گی که او را همراهی کرده است، گویی بر درد های دوری از وطن وغربت هجرت او پرده میکشد. وقتی سرگذشت خود را یادآوری میکند و از آرزو های تحقق نیافته، از خاطرات و چشم دید هایش میگوید، بار اندوهی در چهره اش می نشیند. یادمی آورد که چگونه در سال 1357خورشیدی، همسایۀ مظلوم او را با فرزندش که تازه عروسی کرده بود، بردند. و ده ها خاطرۀ دیگر که با این بیت صائب تبریزی همراهی میشود:

خنده برلب می زنم تا کس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که ما دیدیم، خندیدن نداشت

در کنار تن دادن به کار شاق و نان آور، قلم خطاطی و بُرسکِ نقاشی یاران دیرینه اش اند که همدیگر را بسیار دوست دارند. اگر به یاد وطن و مردمش گوشه یی از وطن را همچنان نقاشی میکند، برای تظاهرات عدالت جویانه و محکوم کنندۀ جفا و بی عدالتی ها، بخش قابل ملاحظۀ شعار ها را وی نوشته است. همچنان برای انجمن ها وکانون های فرهنگی با دست و دل باز، رنگ و برسک و پارچۀ مورد نیاز خریده و آنها را تهیه کرده است.

آصف فخری از همسر عزیزش مرضیه فخری که با تمام محبت هایش به وی یاری میرساند، همواره به عنوان بهترین یار و مددگار یاد میکند. بقیۀ سخن را از زبان خودش میخوانیم:

“قبل از آنکه به مکتب‌ شامل شوم مشق و خوش نویسی را نزد یک ملای محترم آموخته بودم. سزاوار یادآوری است که تفاوت ملاهای آنزمان با ملاهای فعلی زیاد است. از ملاهای آنزمان چیز های بیشتری را شاگردان می آموختند.

زمانیکه در مکتب جمال مینه صنف اول بودم، در اولین وظیفه خانه گی که با گِل سفید روی تختۀ سیاه مشق کرده بودم، معلم ظالم ما دو چوب به دستانم زد. زیرا معلم باور نکرد که مشق از من است. میگفت چرا این مشق را پدرت نوشته است؟

روز بعد مادرم با من یکجا به مکتب رفت و شکایت خود را برای سرمعلم مطرح کرد. سرمعلم و معلمین در اداره مکتب از من امتحان گرفتند که آیا مشق از من است یا خیر. آنچه را گفتند من نوشتم. در پایان کار آنها برایم کف زدند و سرمعلم برایم یک قلم خودکار و یک کتابچه تحفه داد. بعدترمعلم نگران صنف ما نوشتن نام ها را در جدول مخصوص که شُقه نامیده میشد، به دوش من سپرد. من آن ورق ها را با قلم خودرنگ می‌نوشتم.

این تابلو را به یاد فرخندۀ مظلوم تهیه کردم

از صنف نهم تا دوازدهم در لیسه صنایع کابل در رشتۀ آرت و هنر درس خواندم. در مکتب متعلم صنف دوازده بودم که از طرف ادارۀ مکتب برایم وظیفه داده شد تا من متعلمین صنف نهم را خطاطی نستعلیق درس بدهم. کاری که تا فراغت ام از مکتب ادامه داشت.

بعد از فراغت تصمیم گرفتم که به دانشگاه کابل در دیپارتمنت هنرهای زیبا ثبت‌ نام کنم. متأسفانه و بدبختانه روزی که از طرف ادارۀ مکتب شهادتنامه فارغ ‌التحصیلی خود را تسلیم می‌شدیم، دیدیم که شاگردان فارغ شده را حزبی ها وعساکر از چهار طرف محاصره‌ کرده اند. ما را به موتر های لاری انتقال داده طرف قطعات عسکری سوق دادند. صحنۀ حزین و غمگینی بود. آرزوها و امید های ما را ببین و عسکری جبری را. یک تعداد می گریستند که چنین انتظاری را نداشتند. من هم به امید های خود می اندیشیدم و اینکه حالا برای کشتن وکشته شدن فرستاده می شدیم.

خلص کلام من عسکر شدم. قوماندان لوا از حزبی های کلان بود. چند بار برای همکاران گفتم که من در فکر ادامۀ تحصیل بودم، اما کارم به عسکری کشید. در دل خود چیزهای بیشتر داشتم که گفته نمیشد. مثلاً رهبران حزبی فرزندان خود را خارج روان میکردند و مردم بیکس وبی واسطه را برای جنگدیدن. در پاسخ با تمسخر به من میگفتند: تو اول برای ما شعار بنویس و خدمت کن، بعد فاکولته بخوان.

ضمن اینکه شعار های دروغین آنها را خطاطی میکردم، معلم کورس اکابر هم مقرر شدم تا عساکر بیسواد و بیچاره را درس بدهم.درس شعار ها ولاف وپتاق دروغ.

چون بسیار دل آزرده و جگرخون شده بودم، یکروز در اثنای شعار نویسی، قطی رنگ را در روی یک پارچه ریختم. بعد به بهانۀ رنگ خریدن، از قوماندانی اجازه گرفتم. برای یک ساعت برایم اجازه دادند که بروم و زود برگردم.

این بود که از خدمت برای کشتن و کشته شدن فرار کردم و مثل دیگر هموطنانم آواره شدم و بالاخره رسیدم به آلمان.

اینجا وقتی بیشترغمگین میشدم که جای وتوان و امکان خطاطی و نقاشی نبود. بالاخره با این مشکل رفع شد، اما غم وطن و مردم هیچ پایان نیافت. بدبختانه نتوانسته ام حرفه یی کار کنم. به این لحاظ با داشتن فرصت و در اوقاتی که از کار فراغت دارم میروم به طرف یاران دیرینه ام. گاهی قلم خطاطی وگاهی هم برسگ و پارچه یی را میگیرم و خود را تسلی میدهم. یگان وقت که مناظر شبیه محلاتی از وطن را می بینم، انگیزه وسبب میشود که آنجا را نقاشی کنم. اگر میشنوم که فرخنده را در پهلوی مسجد شاه دوشمشیره کشته وتکه تکه کرده اند، همان جای را روی کاغذ می آورم. پارچه های زیاد از این قبیل کار ها روی هم در خانه دارم…

سرگذشت ما چنین است.

***

You may also like...