ابتذال
ای زنده گی صدای مرا تا خدا ببر
روح ترانههای مرا تا خدا ببر
تنگ اند کوچه کوچۀ دستان تو و من
دستی برآر و مای مرا تا خدا ببر
در جسم رودهای زمان، ابتذال ریخت
آب غزلسرای مرا تا خدا ببر
او هم رباب چشم مرا پس زد و شکست
آهنگ اشکهای مرا تا خدا ببر
* * *
از گذشته میآمد
از گذشته میآمد آمدن بهایش بود
رودکی حضورش بود رابعه صفایش بود
بوی زندهگی میداد چشمهای سرسبزش
آب زندهگی جاری از غزلسرایش بود
از گذشته میآمد راه بود اندر راه
راه میگشود از راه، راه رهنمایش بود
از گذشته میآمد گوییا نکیسا بود
از زمانۀ پرویز خسروانههایش بود
گاه باربد میشد مینواخت رود از غم
رود در سرودش بود ماه در صدایش بود
بو علی نفسهایش گامهاش فردوسی
کفر بود ایمان بود آن که آشنایش بود
گامهاش فردوسی با حماسه میآمیخت
بو علی نفسهایش دانش انتهایش بود
انتهاش دانش بود ابتداش دانش بود
از گذشته میآمد حال همهوایش بود
از گذشته میآمد از گذشته میپرورد
از گذشته میآورد روزگار رایش بود
داریوشِ اول بود کاخِ خاصِ آیینه
چشمِ « آدِسا»یش بود چشم«آدِسا»یش بود
تختگاه جمشید از قامتش بلندا داشت
نردبان آن پنهان بود از ردایش بود
از گذشته میآمد درد بود یا آتش
حافظ اشکهایش بود کاین همه رهایش بود
شعر بود یا تاریخ درد بود یا فرهنگ
بیهقی رگانش بود مثنوی ثنایش بود
هم مدرن میپیمود کوچههای هستی را
هم گذشتهگی میکرد نای همنوایش بود
دست عشق میافراخت پخته میشد و میساخت
در نماز آزادی مولوی دعایش بود
گمترین تخیل بود بیکرانترین پل بود
عاشقانه میجوشید شمس، هایهایش بود
از گذشته میآمد حال داشت یا بی حال؟
از کجا،کجایی بود؟ آن که ناکجایش بود
از گذشته میآمد کاو نیای دنیا بود
ناگهان خودش را دید کاین خودش نیایَش بود
* * *
تو زنگ بودی
تو زنگ بودی در سینهها بزرگ شدی
و از صداقت آیینهها بزرگ شدی
همیشه شنبه و یکشنبه و دوشنبه ولی
تو از تصادم آدینهها بزرگ شدی
هیشه نفرت از زندهگی و کینه زخویش
تو در تقابل با کینهها بزرگ شدی
نخوانده است ترا هیچگاه پامیری
تو با گذشتن از زینهها بزرگ شدی؟
تو زر نبودی بر چشمها فریب زدی
ز دست بوسی سیمینهها بزرگ شدی
شکوه آتش هرگز نه ای فقط دودی
که با نشستِ فروزینهها بزرگ شدی
نمانده آدم- دور از تو – لیک باش به هوش
که در زمانۀ بوزینهها بزرگ شدی
اگر بزرگ شدی جای هیچ بالش نیست
که در حوالی دو بینهها بزرگ شدی
تمام کوچک ماندی و خویشتن بر دوش
اگر چه از آن دیرینهها بزرگ شدی