یادی از روشنی
از قلم عزیز الله ایما
روزهای پایانِ بهار بود. آفتاب مشرق سیمای غمزدۀ شهر را نوازش میکرد. پیاده از دامنههای آسمایی به چهارراهِ مقابلِ کتابخانۀ عامه رسیدم. چهارراه خالی از تردد و رفت و آمد بود. صدای گلولهها و موشکها دمبهدم به گوش میآمد. در کنجِ چهارراهِ خالی، در کنار مسجد گدای تنهایی نشسته بود. شهر به سختی نفس میکشید. از پهلوی دیوارِ کوتاهی که پهرهدارِ جوانِ وزارت پلان را میدیدم، گذشتم. پهرهدارِ جوانی که در خیالش هم نمیگذشت، پایانِ جهانِ حسرتها و امیدهایش نزدیک است. از کوچه گذشتم و به حویلی سبزِ یکی از خانههای قدیمی کابل رسیدم.
اخبار روز را با کمترین امکانات به شکل گستتنری نشرمیکردیم و رایگان به دسترس مردم قرارمیدادیم. هنوز چند خبر را ننوشته بودم که صدای زنی به گوشم آمد. از جا برخاستم. دیدم لیلا صراحت روشنی با جامهیی سیاه و چادری که روی شانههایش لخشیدهبود. پس از سلام و علیک، خشمِ پنهان در سیمایش را حسکردم. از آن شوخیها و خندههایی که گاه میکرد اثری نمایان نبود. آنروزها مسؤولیتِ ویژهنامۀ بانوان را داشت. نخستین جملهیی که پس از احوالپرسی به زبان آورد پرسشِ “چه باید کرد” بود. در لحظههایی که مردانِ مدعی دلآوری هم کم دل میکردند که برای مصلحتی و مسؤولیتی از درِ خانه بهدر آیند، لیلا جانبازانه آمادۀ کاری که از دستش برمیآمد برای مردم و همشهریانش بود. او که دولت را بیپشتوانهترین دولت تاریخ میدانست، چه بهجا و دقیق از ژرفای درد سخن بهمیان میآورد. صدای بلندِ لیلا جنرال گلمحمد خان را که در آن سالها سرهنگ بود، از اتاق دیگرِ دهلیزِ کوچک به سوی ما کشید. سیمای پرسشانگیزِ افسرِ فرهیختهیی که از همصنفان پدرم بود، گوش به پاسخی داشت که دادم:
لیلا صراحت روشنی، دختر سرشار شمالی!
لبخندِ معناداری به لبان سرهنگ شگفت و گفت:
آن پدر و این دختر!
سخت متأثر از سخنانِ مسؤولانۀ زنی بود، در روزهای غیابتِ زن در شهرِ حادثهها و ماجراهای خونین. زنی که میخواست صدایش پشتوانۀ “بیپشتوانهترین دولت تاریخ” باشد. هنوز نیمروز نشدهبود که لیلا رفت. حدودِ ساعتی پس از رفتنِ لیلا صدای انفجاری اتاق را لرزاند. از جاپریدم و دویدم. دیدم موشک درست در دمِ درِ وزارت پلان خوردهاست. چندتن، تنِ خونآلودِ پهرهدارِ جوان را در شالی پیچاندهاند و میبرند.
بارها “بیپشتوانهترین دولتِ تاریخ” را بهیاد آوردهام. فرهنگِ جنگ و “غنیمتگیری” همه تنظیمها را واداشتهبود که گاوشیریِ دولت را تا میتوانند بدوشند. حتا تنظیمِ حاکمِ “جمعیت” نیز استثنا نبود. حسابِ “حزب” را که همه چیز را فقط برای خود میخواست، جنازههای کابل هم میدانستند. “اتحاد” تندروانِ سودانی را در شمال پرورش میداد که بارِ آن دشمنی همه کشورهای شمال و بمباردمانهای پیهمِ جنگندههای روسی بود. پاکستان با تیغِ خونین به جانِ مردم افتادهبود و جاسوسانش از شورای رهبری، تا پشتِ بسیاری از میزهای مدیریتِ دولت جاگرفتهبودند. ایران اندیشهیی جز سودِ سودای سیاستِ خود نداشت. درین میان تاراجگرانی که تازه پکول و دستمالِ جهاد بر سر و گردن افزودهبودند، با شناختی که از شهر داشتند راهِ دزدی، غارتگری و گروگانگیری پیش گرفتند.
کابل هنوز در گروِ غنیمتگیرانِ هزارچهره است. غنیمتگیرانی که مسلمانش ماتریالیست است و دموکراتش دیکتاتور.
آوازهایی از آن روزهای لیلا صراحت روشنی:
آیینههای کابل
————-
وقتی که تاج خورشید را جغدان
از فرقِ آسمایی ربودند
شب سنگ شد و ماند
کابل،
تمامِ آینههایش
شکست
ریخت
فصل مرجانی
————-
به فصل مرجانی شهادت چه نالهخیز است زمین کابل
تداومِ مرگِ شعلهبنیاد، شکسته قامتِ غمین کابل
شکسته بالِ ستارهگانش، شکستهاست آن غرورِ سرکش
فگنده اهریمنان ظلمت بساطی اندر کمین کابل
جنون شگوفد ز دیدهگانم، شرر چو بارد ز آسمانش
دویده خون نفیر زاغان به جان شام حزین کابل
چه سربلندی چو بیرق خون ستاده بر بارگاه تاریخ
شکوهِ نام سپیده دارد سریرِ تاج و نگین کابل
به جای هر کاجِ سربلندش کشیده قامت نهالِ آهی
به خون نشسته، به خاک خفته امید کابل یقین کابل
ایا نسیم نوازش صبح بکش تو دستی به زخمهایش
هزار زخمِ شگفته جوشد ز هر رگِ نازنین کابل
در انجماد طلوع مهتاب در امتداد شبان دیجور
ز بانگ آذان رسد به گوشم نویدِ صبح نوین کابل
و
شب کابل سحر میشه نمیشه؟
بهارش بارور میشه نمیشه؟
نصیبِ دشمن پست و زبونش
مگر خونِ جگر میشه نمیشه؟