فراری

آن که رفت و میراثی جز تباهی برجای ننهاد

استاد لطیف ناظمی

صبح دم ناگه بساط خویش را برچید و رفت
هستی و دارایی یک ملک را دزدید و رفت

روی دوش مردم بیگانه آمد سوی ما
از کنار مانهان یک روز رخ تابید ورفت

سالها دامی برای فتنه اش افگند و ماند
سال ها تخم نفاقی هر طرف پاشید و رفت

جیغ زد؛ دستان خود لرزاند؛ حرف یاوه گفت
عاقبت با حرف های یاوه اش کوچید و رفت

گرچه می زد لاف میهن دوستی ،دیدیم ما
شهر ها را پشت هم بر رهزنان بخشید ورفت

رفت پنهان همچو دزدان از بر مادر وطن
تخم ننگی در کنار نام خود پاشید و رفت

خانه را آهسته خالی کرد بهر دشمنان
خود زدست خشم سرخ مردمش ترسید و رفت

لاف زد؛پیمان سپردو بر سر پیمان نماند
ابر بود اما نباریدو فقط غرید و رفت

گفت هرگز مثل آن شاه فراری نیستم *
خود فراری شدبه ریش ملتش خندید و رفت

You may also like...