پردهءشانزدهم

نمایشنامهء تاریخی در پانزده پرده

نوشتهء: رزاق مامون

نخست یادداشتی از عزیزالله ایما

می‌گویند نخستین نمایشنامه ها 4000 سال پیش از میلا د در مصر به روی پرده آمدند که دریغا از آنها اثری به جای نمانده است.

از همان آغاز نخستین نمایشنامه‌های یونانیان می‌بینیم که اشیل با امیدهای بی پایانی به آیندهٔ بشریت، اندوخته‌ها وتجربه‌های زنده‌گی‌ش را با دیگران در میان می‌گذارد و می‌نماید که چه‌گونه خدایان، قهرمانان و شاهان، گرفتار درگیری های بزرگ‌تر ازنام ونشان خویش اند.

شکسپیر این نابغهٔ ادبیات نمایشی، تاریخ را در برابر چشمان بیننده جان میدهد و کنش و واکنش سرداران و شاهان را از پهنهٔ گستردهٔ زنده‌گی با قدرت عجیبی در پرده‌های نمایش می‌گنجاند.

شکسپیر، شیلر و سترند برگ نویسنده‌گان بزرگی بودند که تاریخ را در صحنهٔ کوچکی در برابر چشم بیننده‌گان قرارمی‌دادند و به آن جان دوباره می‌بخشیدند.

بسیاری از صاحبنظران نمایشنامهٔ «باغ آلبالو» از انتوان چخوف را گذار از یک عصر به عصر دیگری می‌دانند وعده‌یی هم آن‌را دید پیشگویانهٔ سرنوشت روسیه گفته اند.

در کشور ما نمایشنامه‌ها در سدهٔ بیست، برون از کاخ شاهان در تیاتر کابل، لیسۀ استقلال و نمایشگاه بهاری چمن حضوری به نمایش آمدند و مردم نمایشنامه‌‌هایی را که بیش‌تر از سوی نویسنده‌گان غرب نوشته‌شده بودند، روی پرده به تماشا نشستند.

رزاق مامون یکی از جدی‌ترین نمایشنامه‌نویسان کشور ماست که «پردهٔ شانزدهم» یکی از نمایشنامه‌های خوبِ اوست. رزاق مامون با «پردهٔ شانزدهم» مارا به دیروز تاریخی می‌برد که هنوزهم دربرابر چشمان ماست. مامون در پانزده پرده، عصر خلافت عباسیان را با حیله‌ها، فتنه‌ها و تزویرهای دربار ودرباریان، بیچاره‌گی و ذلت سرداران و شمشیردارانی که با خون همگنان و همتباران خویش، عظمت‌های ظاهری و بی بنیادی را برپا می‌دارند، به نمایش می آورد .

کلام فخیم و بینش حجیم مامون، برگ‌های کاغذ را به پرده های بزرگ نمایش تاریخ مبدل می‌سازد و ما عجین شدن دیروزهای‌مان را با امروزهای‌مان به تماشا می‌نشینیم.

صحنه‌های درخشان حضور روح بابک خرم دین در برابر افشین، به زنجیر کشیده ‌شدن افشین سردار نامدار سپاه دارالخلافهٔ بغداد و فاتح جنگ با رومیان، ذلت و خواری مازیار فرمانروای طبرستان، استواری سخنان افشین هنگام محاکمه و افشا گری‌های یاران وشاهدانش و به باد سپردن خاکستر پیکرهٔ آن ساجی وارسته از فراز بت‌های بامیان، خط خون خراسانیان را از آن‌سوی تاریخ تا به امروز در قتلگاه سرداران و سپه سالاران دیگری کشیده‌است.

پردهٔ شانزدهم یا شانزدهمین پرده، از دید چشمانی که همه چیز را محض در ظاهر می‌توانند دید، پنهان است. پرده شانزدهم یا شانزدهمین پرده، ما را خاموشانه به عمق تاریخ می‌کشاند و ما ناگزیریم آن را در برابر چشمان باطن مان روی صحنه آوریم. یا قامت شکسته وسیمای ذلت مان را گریسته به تماشا نشینیم و یا قد بر افرازیم و از هیچ قدرتی نهراسیم ودرین دنیای ناپایداری که مرگ پایانش است، مرگ را نپذیریم و حضور روحمان را جاودانه سازیم.

عزیزالله ایما

* * *

پردهٔ شانزدهم

افشین: خیدر بن كاووس، سردار عجم در دارالخلافهٔ بغداد، چهل و پنج ساله، تنومند و پرهیمنه، شمشیر جواهر نشان به كمر، موزه های چرمی، ریش سیاه و گرد، طیلسان لشكری روی دوش.

خاش: برادر افشین و محرم راز، چهل ودو ساله، اندام میانه و گوشتی، قبای خاكستری، موزه های نیم ساق چرمی، بالاپوش كم عرض.

روح بابك خرم دین: شبحی گردان و روشن در تاریكی، سپس یك جفت نگاه هیبتناك.

معتصم: خلیفه عباسی، پنجاه ساله، بلند بالا، ریش بلند، كلاه پوستی سمور، قبای ابریشمی، كفش پوستی نرم.

شاهپور: ( دبیر افشین ) سی وپنج ساله، دستار سیاه، كفش پوستی نیم ساق، ریش نازك، جامه درشت و كشیده.

بیژن اسروشنی: پنجاه ساله، سرهنگ زیر فرمان افشین، موزه های پوستی بلند، جامه درشت لشكری، كلاه پوستی به رنگ پوست سگ آبی.

روزبه: (غلام افشین) سی و پنچ ساله، موزه های سبك، كمربند نازك، عبای چسپیده به تن، ریش كوته، دستار كوچك سیاهرنگ.

ساجی: راهب بودایی، پنجاه ساله، لاغر اندام، چهره استخوانی، سر تراشیده، چشمان نافذ، تن پوش زرد رنگ، نعلین چوبی به پا و پارچه ابریشمی لاجوردین به كمر.

مهر آئین: چهل و پنج ساله، سرهنگ زیر فرمان افشین، موزه های پوستی بلند، جامه درشت لشكری، كلاه پوستی به رنگ سگ آبی.

مازیار: حاكم مازندران، چهل وپنچ ساله، لباس بلند، كمر بند سیاه، بالاپوش سیاه تیره روی دوش و ریش كوته.

برزین : قاصد افشین، قبای عربی با آستر سفید، كفش های سنگین بیابانگردی به پا، ریش نوك تیز، رو سری چهار خانه به دور سر پیچیده.

قاضی القضات: احمد ابن ابی داوود.

وزیر: عبدالملك بن زیات.

شاهدان، مقربان، ندیمان و

* * *

پرده اول

افسران نگهبانبیژن اسروشنه یی و مهر آئیندر اتاق كوچكی پیوست در خروجی كاخ افشین، روی تخت نشسته اند، شمشیر درازی به دیوار تكیه داده شده. كمربند لشكری از میخ آویزان است.

بیژن: بیش از ین عقل مرا نیروِِِِیی نیست.

مهر آئین: شك داری؟

بیژن: دست زدن به این كار ها اولین پاداشی كه دارد، باختن سر است!

مهر آئین: راستی كه عقل من و تو در ین باره کوته می آید.

بیژن: واگذار كوتهی عقل را، كار خام در كار است!

مهر آئین: در بارهٔ افشین چنین داوری نكن، پاسداری جان امیرالمؤمنین به دوش اوست؛ هر كه خرجی میكند، اندازهٔ جیبش را هم میداند!

بیژن: این مرد دارایی دیگران را به قمار میگذارد.

مهرآئین: (با برافروخته گی) ایمان از كف داده ای، بیژن؟

بیژن: در دانستن این كه جاسوسان خلیفه در خواب نیستند، ایمان و اراده یی در كار نیست. فرمانروایی دو صد سالهٔ عربها بر خراسان و فارس، هیچ چشم بازی نصیب آنان نگردانیده است؟ مگر پیوند افشین با خوارج را نمیدانند؟

مهر آئین: حرمت و عزت افشین نزد امیرالمؤمنین محفوظ است؛ افشین ستون دارالخلافه است.

بیژن: دانستن راز سرداران ملك، كارتو ومن نیست!

مهر آئین: افشین هرگز كاه نخورده است. هم اكنون ساز و برگ نبرد آماده دارد. در قصر خود مشك های بیشماری گرد آورده تا هنگام نیاز از آن زورق درست كند و همه خاصان و مقربان را به دیار موصل انتقال دهد ؛ از آن جا به سواحل دریای خزر روند و بر خلاف دستگاه خلافت، تیغ از نیام بیرون كشند.

بیژن: مازیار، بر افروخته و نا شكیباست؛ سر ما برا ی هیچ از دست خواهد رفت. روان سركش او عالمی را بر باد میدهد . یاران و خویشانش به وی خیانت كردند . سر زمین پدران خود را آماج لگد كوبی سپاه خلیفه نمودند. از قومی كه سردار و عمویش را به كشتن میدهد، چی انتظاری میتوان داشت؟ من به افشین دلگرمی ندارم. آخر این مرد چه خیالی در سر دارد؟

مهر آیین: نمیدانی؟ رستاخیز فروشكوه دین سپید زردشت و آزادی سرزمینهای غیر عرب!

بیژن: یك حرف مفت دیگر! چرا نمیگویی بیرون آوردن اهرم حاكمیت خراسان از چنگ عبدالله طاهر و گرد آوری جیفهٔ دنیا؟!

مهر آیین: قدرت خواهی و سرمایه اندوزی سایهٔ هر حركتی است كه تاریخ را دگرگون كرده است.

بیژن: پس چی؟ میمانیم من و تو و دلخوشیم كه دست افزار معامله گری های افشین میشویم تا وی به آمال دلش دست یابد. تازه این كه خطر در راه است و سر رشته در دست دیگران!

مهر آیین: افشین مرد خام سرشت نیست. او تنها در راه زور و زر نمیجنگد. كسی باز دارندهٔ تو نیست كه هزار سال دیگر خدمتگزار عربها باشی.

بیژن: چی كمال و هنری از افشین دیده ای كه در انتظار معجزه یی از وی نشسته ای؟

مهر آیین: افشین یعنی مشت بسته، هزار دینار.

بیژن: ( چشمهایش برق میزنند )اگر افشین مشت باز كند، بهترین یارانش را برای خلیفه معتصم تحفه می آورد. افشین چی پیوند های نهانی با بابك داشت؟ در فرجام نامردانه غافلگیرش كرد و با آسوده حالی، هنگامهٔ بریدن دستها و پاهای بابك را تماشا كرد.

مهر آئین: زهر زبانت به زهر نیش افعی می ماند، به نوكری عربها خو گرفته ای.

بیژن: بگو مگر این افشین و مازیار به یك درهم می ارزند؟ وفاداری به اصالت نیاکان و دین سپید، مگر همین كه یاران خویش را برای خلیفه عرب تازی باج میدهند؟ یكی تشنهٔ حكومت طبرستان، دیگری دیوانهٔ اداره خراسان است. اگر من و تو دانسته باشیم نیازی ندارد كه پای ما درین ماجرا بشکند.

مهر آیین: بیژنخوب خودت راباخته ای! دلم برایت میسوزد. سرهنگ کمربستهٔ افشین كه این گونه میگوید، از دیگران چشم داشتی نیست. دو صدو بیست سال است كه عرب ها برشانهٔ ما سوار اند. از هر یكی ما برده ناچیزی درست كرده اند كه باید بوسه بر آستانشان زنیم. بدان كه اگر لشكر خلیفه، مازیار را از میان بردارد، به افشین گزندی نخواهد رسید؛ تا این كه راز ها آفتابی شوند. در آن صورت هم، افشین به یاری خودش و لشكری از دلاوران سواره یی كه زیر فرمان خود دارد، تخت خلافت را واژگون خواهد كرد.

بیژن: میبینیم كه اندیشه های واهی چنان هوش از كفت ربوده كه غیر افشین و مازیار و كشتن معتصم، به چیز دیگری نمیتوانی فکر كنی!

مهر آیین: هراس و دلهرهٔ تو نمیتواند مرا از عشق به تاریخ و مردمم سوا كند و روح آزادی خواهی را در من بخشكاند. مثلی كه راه تو به غرب و راه من به شرق است!

بیژن: مهر آیین به هوش آی. آرمانت به راه راست و كردارت به بیراهه میرود. شهزاده یی كه زادگاه خویش را در آرزوی رسیدن به قدرت به بیگانه ها سپرده است. آیینه تمام نمای آزادی و عشق به مردم نتواند شد. درین باره بیندیش كه افشین از چی راه هایی به درگاه خلافت قرب و منزلت یافته است؟ افشین آیینه دروغ نمای آزادیست.

مهر آیین: تو هم دمی بیندیش در بارهٔ آنچه بر ما گذشته است!

بیژن: سخن كوتاه كن وگر نه پیل دارالخلافه در انتظار شماست؛ همان پیلی كه سركشان را روی آن سوار میكنند و در شهر میگردانند تا در چشم رعیت خوار شوند.

مهر آیین: خموش باش بزدل!

* * *

پرده دوم

صحنه نخست

شاهپور وسط اتاق طویلی روی چوكی نمدی نشسته و پیش رویش روی میز رویه سنگی، ورقی را نظر اندازی میكند و منتظر فرمان است. افشین با نگاه های ثابت به دیوار در اتاق قدم میزند و به دبیر فرمان میدهد: بنویس!

اما روح با بك خرم دین بروی ظاهر میشود:

بابك : این گونه سراسیمه گیت از بهر چیست؟ اكنون تیر را به سوی سرنوشت ما زیار نشانه میروی؟ شاید هر آنچه تا هنوز از جنس گفتار محرم و مگو در سرت انباشته داری؛ به مازیاربه آن كودك نا اهل مازندرانبیان میداری، شاید همان گونه حرفهایی را كه برای من پیام داده بودی، برای او به تكرار میگویی؟

افشین تكانی به خود میدهد.

افشین : در گفتارت علامتی از سلامتی آشكار نمیبینم . ای بابك، بصار تی فراتر از بیان در نهاد من خوابیده است. تو هر آن چه در برابر من اقامه میداری، از سخای تعظیم و تكریم بی مزد مردمان عجم برای من چیزی كم نمیشود و كلاهخود فاخر درباریان از سرم بر زمین نمی افتد.

بابك : پس چی گونه یكبار دیگر، در لانهٔ عنكبوتی نیرنگ و پیمان شكنی دروغین خزیده ای و مازیار را با خود به لجن میكشی؟

اگر چشمانت بی تشویش و سعادت آلود و قلبت گواه دهندهٔ پیروزیهای چشمگیر تو هستند، چرا با یك اشاره، قلمرو آل طاهر و سر زمین خلافت عرب را زیر ستم ستوران خویش با خاك برابر نمیكنی؟ اما من ترا نظاره دارم كه همچون گدایان سرگردان با چشمهای بی فروغ و محنت اندود، برای مازیار بهانه میتراشی و او را به بازی آتش فرا میخوانی.

افشین: ای گرگ بی صاحب! تو سالها زیر باران شقاوت و حیله گری سر کردی ؛ اما تقدیر چنان بود كه روزی ترا از رواق عبرت زمان بیاویزند و بوی لاشهٔ ات در گذرگاهی كه عابران از آن عبور میكنند، دماغها را بیازارد . تو از مادر یك چشم و پتیاره زاده شده ای و همیشه، نیمرخ كردار مرا مینگری. ای بی نسب ترین موجود خراسان! كاش قامت افروخته و زلفان افتاده بر پیشانی و گردن مرا كه همچون مرد میدان، در آورد گاه مرگ و زنده گی با عربها پنجه در پنجه افگندم، دیده میتوانستی كه با گامهای استوار و پر تمكین راه میروم تا به سر منزل ایمانداران دین سپید برسم. خلیفهٔ عرب، سالیان دراز از صلابت نا داشتهٔ صدایت بیهوده میهراسید. فقط من دانسته بودم كه صدای تو، صدای مرغ طوفان نیست و در كوههای آذربایجان، دهقانان گرسنهٔ مفلوك، شیر برفی خویش را در دامنهٔ كوه هایی بی صاحب بر پا داشته و نامش را بابك خرم دین گذارده بودند!

بابك: گزافه را كنار بگذار . حالا چی خواهی كرد؟ زبانت از تكرار احادیث پاك دلهای مردم بازمانده است. عقب گرد كن! چشم از یاری خراسانیان ببند كه شتر طاعون مرگ آور، پشت درب تو زانو خوابانیده است .اگر گمان میبری كه عربها هنوز هم ترا در زمرهٔ رعایای شاكر امیرالمؤمنین و حمال عیاشیها و منكرات او به شمار می آورند، در حماقت خویش اعجازمیكنی! ترا از مرزهای اعتماد خویش همچون سگی تارانده است!

افشین: ای بابك، چرا هماره در ذخیرهٔ افكار خفته و گریختهٔ من چنگ می اندازی؟ ای جادوگری كه روح سیاه را از تن ناسازت به فرمان من بیرون آوردند و در آتش رسوایی سوزانیدند! دور شو. حواس مرا با زبان شرر بارت به جوش نیاور!

بابك: مرگ من تفی بود كه به صورتت افتاد و اینك تف دیگری را بالا میاندازی تا بر سیمایت، ننگ نمایان دیگری را نقش اندازد! ای دیوانه ترین نامردی كه از فرط خود هشیار بینی، نمود گاری از انتظار تلخ صحرای محشری! حالاهیزم خشك جنگ مازیار زیر پایت آتش گرفته است.

افشین: (خشمگین) بدگوهر تیره رأی، حقا كه گذشتن از دهلیز تنگ دلایل تو كار ساده نیست. كاش عقل اصیل زادهٔ یی در سرت میجوشید. آنگاه میدانستی كه من گر چه روحم را به سان مایع شوكران در طبق اخلاص ظاهری خلافت ریخته ام،چیزی از درون سینه ام مرا رخصت نمیدهد تا از كردار خویش بر ضد تازیان ندامت كشم و مار مشوره های سخیفانه ترا در آستین جا دهم!

بابك: فخر و مباهات از برای تلقین، نشاید كه چنگ به دلها زند. همیشه با حیلهٔ اصیل زاده گیكلاه سنگین غفلت و نا مردی را به گمان تاج شاهی به سر نهاده ای. ای كلوخ نرم، دریای حوادث را سد نتوانی كرد!

افشین را احساسات غیر عادی فرا میگیرد. پا به زمین كوبیده و حضور ذهنی خود را از محاصره روح بابك بیرون میكشد و با فریادی بس بلند به دبیر فرمان دوباره میدهد: بنویس!

افشین: عنوانی جیل جیل سپهبد اسپهبدان، شاه مستقل مازندران ارادت میفرستم، ای مازیار، بی هراس بجنگ در بارگاه خلافت شفاعتت را میكنم. بدان كه كس دیگری همانند من در بارگاه خلیفه منزلتی ندارد. تا دو نیم ماه دیگر، كار خلافت عرب را یكسره خواهم كرد و شاه مستقل و باج ستان طبرستان، جز توكس دیگری نخواهد بود. فقط تا جشن مهرگان شكیبایی پیشه كن . آن روز در سرای خویش خلیفه و نزدیكان خلافت را مهمانی میدهم. آندم صد غلام سیاه هندی، با شمشیر های آبدار سر از تن ایشان بر میگیرند .آیین گذشتهٔ ما دوباره خواهد آمد، دین سپید در دلها پرتو خواهد افشاند.

شاهپور: نامه را برای كی بسپارم؟

افشین: اكنون بر زین می آیدمهر و بسته بندیش كن!

شاهپور: گمانم باد پیروزی میوزد.

افشین: تو این گونه فكر میكنی؟

شاهپور: اگر نخستین سفر بر زین پیامد امید بخشی نمیداشت،این گونه اطمینان از سوی شما برای مازیار چه لازم بود؟

افشین: شمشیر مازیار برق دارد، اما جوهر ندارد!

شاهپور: درست میفرمایید! مازیار با اندك گرما مثل شیر سر می آید!

افشین: اما اگر این اسپ وحشی را رام كردم، بدان كه قلمرو خلافت را از خراسان تا آذربایجان و از بغداد تا ماوراالنهر زیر پا خواهد کرد!

شاهپور: (با لبخند) اگر شیهه كشان روی پا ایستاد، آنگاه؟

افشین: ایكاش مازیار از نجابت یك اسپ اصیل هم بهره مند میبود! او سر به هواو غدار است. غریزه پرخاشگری عقلش را خراب كرده. برایم خبر آورده اند كه قارن برادر زاده اشعبدالله برادر مازیار و چند تن دیگر از سرداران را هنگام خیانت، به حیاننماینده حاكم خراسان – تسلیم كرده است. جنایت و بی باوری مازیار را ریشه كن خواهد كرد.

شاهپور: سالار من، مگر خلیفه از راز شما آگاه نیست؟

افشین: احساس ناشناخته یی دارم كه دلالت به سخن تو میكند. مگر تو از روی چه این گونه می اندیشی؟

شاهپور: خیانت نزدیكان مازیار از پرده برون افتاده است. آیا از مكاتبات شما عنوانی مازیار خبری به آنها نمیرسد؟

افشین: (پس از خموشی) این عبدالله طاهر مادر خطا، در گهواره نیرنگ عرب بزرگ شدهسر رشتهٔ آگاهی ها در بارهٔ مازیار، در دست اوست!

شاهپور: خدا روزی را نیاورد كه اشك سوگ و دریغ از دیده پاك كنم!

افشین: شگون نگیر شاهپوراین كار را به زنان حواله كن!

شاهپور: (خموش است)

افشین: (اتاق را مغرورانه گام میزند) نبرد عبدالله طاهر بامازیار خلیفه را پریشان کرده و دستگاه خلافت را از دم میاندازد. من كه در كمین فرصتم، با یك ضربه به رسم دو صد ساله خلافت پایان میدهم. مأموریت دارم كه نخست سرزمین خراسان را از عبدالله طاهر باز ستانم.

افشین رو به سوی شاهپور مینشیند.

میدانم كه راز های من و مازیار به واسطه خاینان مقرب وی به عبدالله طاهر و از آن پس به خلیفه رسیده است. هر چه هست، من رئیس پاسبانان خاص دارالخلافه هستم.مازیار اگر تا دونیم ماه آینده دلش را قوی و پایش را استوار نگهدارد، ورق روزگار برخواهد گشت!

شاهپور: سرداران ترک، دیوار آهنینی به دور خلیفه بر پا داشته اند.

افشین: ایتاخ و اشناس را میگویی؟

شاهپور: دو غول نیرومند در برابر شما هستند.

افشین: از غول های ترک، در صحنه كارزار تنها نام خواهد بود، نه حضور و نشان.

شاهپور: نفوذ آن ها بر ارادهٔ خلیفه اهمیت دارد.

افشین: این ماهی ها را قلاب محكم به كار است . معتصم از خراسان و ایرانیان هراسان است. وی سنجیده است كه ترك ها را گشایش دهد تا سركشان خطهٔ زردشت را در قفس نگهدارند.

شاهپور: مار خشمگین، بی صدا میخزد؛ وقتی به هدف زد، این صدای خشم است كه گوشها را میگزد و دلها را سوراخ میكند، نه آوای حنجره!

افشین: آن وقت شیر به خون مصیبت و فاجعه بدل میشود. اگر امروز برادر زادهٔ مازیار، كوههای مازندران و شهر ساری و گرگان را به شمول عمویش به دشمن سپرد، فردا برادرش این كار را می كند.

شاهپور: پس همین اكنون، شیر به خون مصیبت و فاجعه بدل شده است؟

افشین: این حكم چی گونه كردی؟

شاهپور: مگر خاش برادر شما مكاتبهٔ منظمی با كوهیاربرادر مازیارندارد؟ خیانت كوهیار نامه هایی را كه به قلم من نبشته شده اند، به خلیفه نخواهد رساند؟

افشین: (سراسیمه) راست میگویی! مازیار شمشیر بی جوهر به كمر زده است.

(صدای پا می آید. بر زین رسم فرمانبری به جا می آورد و به داخل پا مینهد)

افشین: آماده شدی؟

برزین: در خدمتم.

افشین: چه كم داری كه برایت بدهند؟

برزین: مرحمت بخشایندهٔ بخشا یشگر را خواستارم!

افشین: به مازیار بگو ازپانیفتی تا خون در بدن داری، حاكم خراسان، آن مردارخوی افزون خواه، توان رزمیدن با تو را ندارد. به زودی خلیفه از روی عجز، مرا به توبیخ تو مأمور کند . مشت ما بسته خواهد شدآها! ریش دراز ساخته گیت كجاست؟ عصا داری؟ با سازو برگ بروقبای دراز عربی بپوش!

برزین: چنین خواهم بود، سالار من.

شاهپور نامه را سر بسته و مهر زده به برزین میدهد، برزین فرمان به جا می آورد و از در بیرون پا میگذارد.

چون افشین به اتاق خویش بر میگردد، میپندارد كه سایه یی را به دنبال خود كشیده است. پردهٔ ابریشمین را از روی پنجره كنار میزند و روشنایی سر شاری به درون اتاق میریزد. هنگامی كه به عقب نگاه میكند، سیمای محو و نامشخص مادرش را مینگرد كه نشانهٔ پرسشی عمیق در آن هویداست و در حالیكه روح افشین از تأثیر سخنان بابک هنوز هم رها نگشته، با لحنی پر از التهاب به سخن در می آید:

افشین: بانوی پیروزمند دیار اسروشنه! خوشا چنین مادری كه فرزندی به قدرت كوههای خراسان به دنیا هدیه داده است. مپندار كه عقب تمثال های خوشبختی تو دریایی از اشكهای فرزند آهنین پنجه ات جاری است . من بر جنگلی فرمان میرانم كه پر از جانوران وحشی است. بدخواهان من چنین گویند كه من هزار بوسهٔ اخلاص و بنده گی بر آستان بیگانه گان زده ام؛ اما تو شاهدیای شهبانوی كاووس! تو شاهدی كه هر گامی به جلو گذاشتم برجا نماز آرمانهای شریفانهٔ آنانی كه همخون و هم تبار من اند، سر به سجده نهادم و پاسداری شان را واجب دانستم. تو شاهدی كه در مكر وحیله با عرب، در هوای دوستی با عجم و در آرزوی رسیدن به جاه و مقام، زبانم چگونه باید به گردش می آمد؟ در حضور اعراب چگونه به دشمنی با مردمان عجم نقاب به چهره میزدم و سر انجام برای به چنگ آوردن شاه كلید آمال خویش و رسیدن به اورنگ سلطانی دیار خراسان، به خون چی كسانی دستانم را می آلودم؟ مگر فروشنده گان فربه وجدان و صداقت و خریداران لاغر و بی بضاعت یك لقمه نان خشك را سزاوار است تا در چنین داهیه یی بزرگ پا به جلو نهند؟ در بازار پر از متاع دروغ، اخلاص محض را چی كسانی خریدارند؟ من چه گناهی دارم كه روح خبیث بابك، فقط مرا در هاون صداقت یكجانبه و بی حاصل خویش میكوبد. راستكاری و صداقت درین دنیا، اگر با خون و خطر در نیامیزد، نتیجهٔ دیر پایی نخواهد داشت.

آخ! ای بابك، كاش در دارالخلافهٔ بغداد، همانند من آماج صد ها نگاه نابكار و مظنون و دستهای تبهكار میبودی . آنگاه همچون تابوت ساز بی درد، به دلخواه خویش طرحی برای چی گونه بودنمن نمیتراشیدیكاش چنین میبودآه! بودن با عرب ها چه دشوار،استخوان گداز و شکیبایی سوز است.

ای شهبانوی اسروشنه! فرو ریخته باد درب سكوتی كه به رویم بسته ای به سخن در آی.

(در این گاه به جای آوای مادر افشین، ندای سنگین بابک از گوشهٔ سالن به گوش مینشیند.)

بابك: ای شهزادهٔ اسروشنه! چه ماهرانه هنر گول زدن را دیگر باره تكرار میكنی! گویا برای رسیدن به شكوه و جلال، پل خیانت و نامردی را باید عبور كرد؟ تا حال مشتریهای نا آزموده، در بازار آراسته به مكر و تخلیط تو، چه بسا كه قند را با حنظل و نوشدارو را با زهر یكی پنداشتند! اما اكنون برای تو خیلی دیر شده است! در میدان بازیهای اعراب، بودن تو بهتر از هیچ است. مگر اسپ شریف تر از مركب نیست كه آنان به حكم نیرنگ و عادت، مركب را به جای اسپ آراسته و زین ولگام انداخته اند. دیگر زبان تو كلید اسرار خلافت نیست. تو خود مانند قفس شكسته ای و بی نیاز از كلید.

افشین: اگر نام آن چیزی كه در سینه نهان داشته ای، كینه و دوزخ مجسم نیست، گردش زبانت اسیر جادوی شیاطین است. مگر تو خود، فرومایه تر از مركب، تن به مرگ ندادی؟ خیال واژگونی خلافت در سر بی تدبیر حرام زادهٔ محتاج استخوان جویدهٔ دیگران، چی گونه به پخته گی رسد؟ قسم به بخشایندهٔ بخشایشگر كه سر گذشت تو را بر الواح روح جانوران نبشته اند. خم كردن كوهها، آسانتر از تحمل حرفهای لرزانندهٔ توست . شاید در سوگ من، روزی جمله گی اصحاب خلافت اندوهگین شوند و مردمان عجم بر من درود فرستند؛ مگر پاداش مرگ بی مقدار تو چی بود؟

بابك: میدانم كه زاغهای سیاه مردار خوار را به روی خویش گرد آورده ایمگر بگو ای خیدر بن كاووس، درود و های دروغین واز سر ناگزیری خفا شان به هنگام شب چه معنی دارد؟ هشدار که حاجبان تو همچون سایه های مسخ گشته هیولای بی شاخ و دم سرداری به نام افشین اند كه برای ضمانت عمر خویش، در به در به دنبال قرص به ظاهر شیرین جاودانه گی میگردند.

افشین: ای بابك سینه ات در درون خاك، همچنین از آتش نامرادی ها انباشته باد! من فرصت از نیش مار برمیگیرم و خواهی دید كه وهم نا صواب تو در حق من چه نابخردانه بوده است.

بابك: حاشا كه از زمین بنده گی سر به آسمان عصیان فرازآوری؛ اما گواه من این است كه زبان به قدر دهان گشودن بصیرت است و حد نگهداشتن از برای سر عبادت. خرمن آرزو هایت در انتظار آتشی است كه از سوی مازندران خواهد آمد!

افشین: در قلمرو من گوسفندان اطاعت و شیران سركش یكجا میچرندچه باك از شغالان گردنكش كه این جا و آن جا فرا برویند؟

بابك: ای ناز پرورده،حس میكنم كه به چهرهٔ گوسفندان و شیران خویش به درستی نگاه نكرده ای و گرنه میدانستی كه دنیای امروز دنیای شغالان است، آنگاه در شناسایی خودت نیز به زحمتی اندر نمیشدی.

افشین: كاش سرنوشت یكبار دیگر گلوی ترا به چنگال آهنین من میسپرد. آخ!

بابك: زمانه در گذر است افشین. اكنون گلوی تو در چنگال فولادین مولای مسلمین است.

( افشین روی تخت خواب مینشیند و صحنه تاریك میشود.)

* * *

پردهٔ سوم

افشین و برزین در اتاق طویل و زیبای كاخ افشین رخ به رخ نشسته اند. سپری بزرگ كه با نیزه سوراخ شده از دیوار آویخته است .گویی یادگار فتوحات افشین در جنگ با رومیان است . پردهٔ سنگین آبی با شمله های نیم دایره از كلكین ها آویخته است.

برزین: مازیار گفت: سوگند به آتش اگر گذارم سپاه عرب مازندران را زیر پا كند.

افشین: در باب دوستی من با وی گفتی؟

برزین : گفتمش، سردار دارالخلافه با تو میل دوستی و آشنایی دارد. از قول سالار بزرگ گفتم كه خون و آیین ما را چی كسی میتواند آلوده كند؛ جز آن كه رشتهٔ همیاری خویش به دست خویش بگسلیم. عبدالله بن طاهرحاكم تشنه به خون كوه نشینان طبرستانبرای خوش خدمتی خلیفه، آهنگ دستگیری ترا دارد. تو ای مازیار، نباید گامی از سرزمین نیاكان خود واپس نهی. اگر سر سختی نشان دهی، بدان كه معتصم مرا به رزم تو میفرستد. آنگاه با هم لشكری گرد می آوریم و هر دو را میكوبیم.

افشین :اعتراضی نكرد؟

برزین:نه! مازیار سر تكان داد و از جا برخاست . شمشیر از نیام بر كشید و در هوا تكان داد و گفت ازین چه بهتر عربها با سه گرد سركش چه خواهند كرد؟ سه گرد گردن فراز، یعنی من مازیار پسر قارن،افشین سپه سالار ومیراث زنده بابك خرمی، مرد كوهستانها و صحرا هامگر ناگاه به چشمانم خیره ماند و گفت ازین پس یك درهم از خرج مازندران را به عبدالله طاهر مزدور خلیفه، نخواهم داد. كار را یكسره بر مازندرانیان مسلمان شده و عربها تنگ خواهم كرد. نیایشگاه های مسلمانان را بر میاندازم و باج یك ساله از مردم میستانم اما به افشین بگو، مگر تو نه همانی كه بابك را به دام انداختی و با این كار، در حق مردمان عجم بسی جفا كردی؟ من چی گونه به تو اعتماد كنم؟

افشین: برایش نگفتی كه در ورای دستگیری بابك هدف بزرگ من نهفته است؟

برزین: گفتمش كه تدبیر سالار خلافت، مهم تر از ضایع شدن بابك است .افشین در دل خلیفه جا گرفته و قدرتش فزونی یافته است . گفت : چی گونه قبول كنم كه تدبیر افشین به قیمت سر بابك تمام شود؟ هیهات! اخلاصمندی به عربها خون ما را مردار كرده است! از جانب من كه شاه طبرستان هستم، به سرورت پیام ده كه تا سر روی گردن مازیار است، وادیها و كوهستانهای طبرستان كشتار گاه عربها خواهد بود.

افشین: من كه بابك را زنده تسلیم خلیفه كردم و قیصر رومی را گوشمالی دادم، حكمتی است و بخشاینده بخشایشگر گواه من استمیترسم كه این همه تار هایی را كه تا حال رشته ام، یكباره پنبه شوند!

برزین: سالار من چرا این گونه سخن میزنید؟

افشین: احساس میكنم كه دشمن منعبدالله بن طاهرنافرمانبری مازیار از خلیفه را به من نسبت داده است.

برزین: درین باره چیزی از زبان خلیفه شنیده اید؟

افشین : نه این را دلم در پردهٔ چشمانش میخواند! به هر حال، فردا برای سفر عاجل نزد مازیار آماده باش!

(برزین با قبال خاكستریش تعظیم كنان بیرون میرود.)

* * *

پردهٔ چهارم

كاخ افشین در روشنایی سپیده یی كه تازه از كرانه خاور بالا می آید، زیبایی ابهت انگیزی دارد. نسیم بامداد، شمله های نیم دایره یی پرده های آبی خوابگاه افشین را تكان میدهد. افشین روی تخت دراز افتاده است .

(خاش برادر افشین وارد میشود)

خاش: سپاه عبدالله طاهر به حكم خلیفه بر لشكر مازیار حمله برده است.

افشین: میدانموضع چی گونه است؟

خاش: مازیار سر سختانه میجنگد.

افشین: پس درین خروسخوان حرف تازه یی برای گفتن نداری؟

خاش: سرنوشت جنگ همیشه پیش از اشتعال آن زاده میشود.

افشین: ای خاش، هراس در چهره ات پیداست.

خاش: درونم لانهٔ بی باروی است!

افیشن: خبر تازه بگو، سینه ات را باز كن، بر چی كسی بی باوری، بر من یا بر مازیار؟

خاش:بر پیروزی كسی كه پیش از جنگ شكست خورده و كمانش از تیر تدبیر خالی بوده است.

افشین: حكمت جنگ با حكمت عقل برابر نیست . بگوکه مازیار چی گونه میجنگد؟

خاش: مازیار تنهاست . با هیچیك از برادرانش از در آشتی پیش نیامده، آنهایی هم كه بخشهای سپاه او را فرمان میدهند،نیات پاكی نسبت به او ندارند. به كوهیار نامه های پیاپی نوشته ام، پیك های فراوانی گسیل داشته ام و آنچه را كه خواسته ام، به دست نیاورده ام . احساس میكنم دلش نمیرود تا پایان ره همگام تو و مازیار باشد. خبر ها و وعده های پراگنده و بی اهمیتی بر من فرستاده كه مایه دلگرمیم نیستند. نخست این كه برادر زادهٔ مازیار یكجا با سپاه عبدالله طاهر، با مازیار میجنگد. دیگر این كه من به پایداری قارن بد گمان هستم.

افشین: برادر زادهٔ مازیار؟ پسر شهر یار را میگویی؟ آه همیشه وسوسه یی در دلم موج میزند كه مازیار اداره چی خوبی نیست .آخرین باری كه برزین از مازندران برگشت و چشمدید خویش را برایم باز گفت. دانستم كه مازیار زمین نرمی است كه به آسانی میتوان شخمش زد؛ اما كشت در آن بر نخواهد داد.

خاش: مازیار تسلیم را نمیشناسد، اما همانند هیزم خشكی است كه عمر شعله هایش به درازا نمیکشد.

افشین: این عبدالله طاهر دشمن دیرین من،در جنگ مازیار سر افگنده نخواهد شد؟

خاش: بر نیروی مازندران از سه جهت تاخته اند، مازیار تنه بی بازویی است كه میخواهد سر حریفش را از تن جدا كند.

افشین: كدام بخش سپاه وی ناتوان است؟

خاش: خبرآوران میگویند اگر خلیفه به جاه طلبی ها و نیازمندیهای قارن در كوهستانهای شروین توجهی بکند، قارن آویزهٔ خیانت به گردن میاندازد.

افشین: مگر جاسوسان من در بارهٔ كوهیاربرادر مازیارگزارشهای نا خوش آیندی آورده اند. برزین كوهیار را آدم تكنمایه و پر عقده یی میشناسد.

خاش: نمیدانم این كشتی سوراخ شده تا چند روی آب خواهد ماند.

افشین: سپاه مازیار تا این دم خوب ایستاده گی کرده است . مرگ و زنده گی من و عبدالله طاهر وابسته به این جنگ است. شیطان زیرك خراسان اگر بر مازیار پیروز گردد، قدرت بیمانندی را نصیب میشود. حكومت خراسان را من شایانم نه آل طاهر. باید خلیفه دریابد كه هیچ سرداری جز من توانایی پاسداری خلافت را ندارد.

خاش: خلیفه اكنون سرداران ترك خود را در شمار نمی آورد؟

افشین: پاسبانانی كه با زانوان سست، از پی كاروان خلافت روانند، كجا توانند با سالاری چون من كه تاجی از افتخار بر سر و نشانی از جواهر بر سینه دارم، در میدان كار زار همآوردی كنند؟

خاش: بدان كه فرماندهی نیمی از سپاه خلیفه به دست سرداران ترك اشناس و ایتاخ است.

افشین: نیازی به دانستن آن ندارم. هر آنگاه كه خلیفه تاج افتخار بر سرم نهاد و گردنبند گرانبهای مروارید نشان به گردنم آویخت و سرود پردازان زبان به ستایش من گشودند، دریافتم كه منزلت من نزد مقام خلافت تا چه اندازه است .آخر من بابك را در هم شكسته ام.

خاش: در جنگ مازیار اگر پای بختت بلنگد، افتخارات گذشته كاری از پیش نخواهد برد.

افشین: گمان میبرم كه زهر نا امیدی در كامت چكیده است.

خاش: اكنون فرصت، برق زود گذر استاگر به چنگ نیاید، تک درخت تنهای شوکتت را واژگون میكند.

افشین: (باتشویش) از زمانی كه شورش مازیار در مازندران به راه افتاده است،در چشمان خلیفه شگون بدی را میخوانم. نگاههایش را از رویم میگرداند.

خاش: گمان داری از پیمانی كه با مازیار بسته ای آگاهی دارد؟

افشین: ممكن نیستوگرنه در مقام فرماندهی سپاه دارالخلافه باقی میمانم؟

خاش: خلیفه را از فرماندهی تو هراسی نیست. چشمهای پنهانی همه جا در پی توست.

افشین: (با نگاههای هراس آلود)چنین به نظر می آید!

خاش: پس خلیفه پی برده است که تو مازیار را در برابر خلافت شورانده ای؟

افشین: پاسخ این معمای شوم بر فراز سرم میچرخد؛ اما سیمای موهوم آن را به چشم نمیبینم .

خاش: پاسخ اسرار پنهانی در رشتهٔ بود و نبود مازیار گره خورده است.

افشین: راست میگوییمگر ستارهٔ من تا حال خوش درخشیده است. هفت فرمانده جنگی خلیفه در نبرد با بابك مزهٔ شكست را چشیدند. به دام آوردن بابك هنر من بود. این همه فداكاری برای چی بود؟ حاكمیت خراسان برای چه كسی جز من سزاوار است؟ چرا یاران خلیفه از من رشكی به دل نداشته باشند؟ یكی از نشانه های دنیای پلید همین است كه عنكبوت بدبینی و پلشتی، قهرمان زمانه را در هم میپیچاند.

خاش: مار هایی در آستینت جا دارند!

افشین: باکی نیست افسران با من اند .نگونساری عربها به اشاره من است.

خاش: پس درنگ برای چیست؟ آغاز كن!

افشین: آغاز كار زار را گاه ویژه یی به کار است .

خاش: میترسم دیر بجنبی و كار هایت به باد روند.

افشین: جگر زیر دندان گرفته ام تا خلیفه در برابر لشكر مازیار نیازمند من شود.

خاش: آنگاه؟

افشین: مرا به جنگ مازیار میفرستد، چنان كه در جنگ بابك از هر سو امید از دست داد و مرا در کار درهم شکستن وی مامور كرد. شكیبایی من نمایانگراین حقیقت است كه كلید شكست مازیار در دست من است.

خاش: وقتی سپاه عبدالله طاهر مازیار را در هم بكوبند، چی خواهی كرد؟

افشین: ای خاش، از یك لحظه دلواپسی صد سال به پیری رسیده ای! میخواهی از پاسخ های من عصایی برای خود درست كنی و راه بروی؟ دل اگر از اعتماد تهی شود، هر زبردست و آهندلی به صحرا های خشك امید های واهی پناهنده می شود؛ اما من هر آنچه دارم به چنگ میگیرم و یكسره برفرق سرنوشت میکوبم.

(ناگهان مهر آیین داخل میشود.)

افشین: برای چه آمده ای؟

مهر آیین: با شما سخنی دارم.

(افشین به خاش نگاهی می اندازد و خاش از در بیرون میرود.)

افشین: دستپاچه مینمایی، خبر مهمی است؟

مهر آیین: همان جانور نیمه بیدار خطر كه لرزه یی در دلهای ما ریخته بود، اكنون دم راست كرده و سوی ما تاختن میگیرد.

افشین🙁 رنگش میپرد) چه شنیده ایبازگو!

مهر آیین: سرهنگ بیژن خیال دارد پیمانی را كه در بارهٔ سرنگونی خلافت بسته ایم، زیر پاكند.

افشین: مگر در وی نشانه یی یافته ای؟

مهر آیین: میگوید یك در صد امید پیروزی ندارم. نیروی خلافت حتی در زیر زمین ریشه دارد.چراسر زیر تیغ تباهی فرونهیم؟ افشین که هوای حكومت خراسان در سر دارد، ما چه كاره ایم؟

(شرفه یی از بیرون به گوش میرسد.)

افشین : در راهرو کسی راه میرود!

مهرآیین: شاید خاش است!

(به سرعت راهرو را وارسی میكند و بر میگردد.)

مهر آیین: هیچ كسی در رهرو نیست.

افشین: سزای خیانت مرگ است بر بیژن نمك حرام چشم داشته باشمبادا در چنین لحظه های مهم طبل رسوایی به صدا در آورد. به پیشروی هایش میدان بده تا فرصتی فرا چنگ آید و

(دوباره شرفه یی به گوش میرسد. مهر آیین باشتاب به سوی راهرو میرود.)

مهر آیین: روزبه؟ مثل جاسوس ها راه میروی!

روزبه: (پتنوس به دست) شربت سرد آورده اممگر شما چاشت خورده اید؟

افشین: (به روزبه) پس چه كسی در راهرو راه میرود؟

روززبه: نمیدانم سالار من، همین اكنون آمدم .خاش در ایوان ایستاده است .

افشین: خوب برو بیرون!

(روزبه بیرون میرود.)

مهر آیین: سالار، اگر رنجشی به دل نگیریدسخنی به گفتن دارم!

افشین: بگو!

مهر آیین: من به روزبه بدگمانم!

افشین: از چه رو؟

مهر آیین: گاهگاهی با بیژن سرگوشی هایی دارد. حالت مشکوکی در چهره اش موج میزند احساس میکنم که نیات دیگری در آن سوی چهره اش خوابیده است .

افشین: تنها روزبه نیستدست و زبان مردان دارالخلافه یكسره در برابر من كار میكنند. میخواهم كار ها را زود تر به پایان برسانم. نخستین كسی كه میوهٔ درخت تقدیرش را دندان میزند، بیژن است. آب از آب تكان بخورد، خودت را به من برسان.

مهر آئین: دانستم.

از در بیرون میرود.

***

بقیه در آینده

You may also like...