( یک نفر می خواند …)

حسیب نیما

نفسِ آخر است ؟ می جنگم ، مرگ در ذهن من نمی گنجد
می تپم تا به آخر دردم ، موج در یک لجن نمی گنجد
تا به پایان راه می ایستم ، از زمین لرزه ها نمی ترسم 
عشق را جیغ می زنم ، مردم ! خامشی در دهن نمی گنجد
شهر، روشن ز قهقه ی باروت ، سایه ها دور شعله می رقصند
آتش از سر گذشت ، غرقم کرد، سوختن در سخن نمی گنجد
درد من های و هوی دیروزی ، قاتلم شهروند بی فردا 
جسدم رودخانه می خواهد ، درد من در کفن نمی گنجد
همه مسوول مرگ یک کودک ، همه مسوول ختم یک خنده  
از گریبان هر که کُشت، بگیر ، مشت در یک یخن نمی گنجد
نسل آسان-فرار یک تاریخ ، نسل بیزار غربت خالی
سرخط روزنامه ها مرگ است، هیچ کس در وطن نمی گنجد
عشق یعنی بهشت این دنیا، عشق یعنی شروع بیداری
عشق یعنی برهنه در باران، رقص در پیرهن نمی گنجد

نفس آخر است ؟ هرگز نه ! عشق گر چه پرنده ی زخمی ست،
نیمِ پرواز ، نیمِ آزادی ست ، در قفس پر زدن نمی گنجد

You may also like...