صبح آزادی

از شبگیر پولادیان

به قهرمانان در خون نشستۀ زندان پلچرخی

ازخون جوانان وطن لاله دمیده ست
برماتم سرو قدشان سرو خمیده ست
عارف قزوینی

بیا که کوه خمیده ست پیش قامت من
چه رستخیز به پا می کند قیامت من
زمین چو شاخ درختان به لرزه می آید
به گاه یورش رهوار پر صلابت من
بر آستان اسارت نمی نهم گردن
گر آفتاب ببوسد زمین طاعت من
من از سلالۀ قربانیان بیدادم
شگاف سینۀ خونین دهد شهادت من
به موج حادثه از جا نرفته ام هشدار
چو برج قلعۀ خلق است استقامت من
اگرچه مرگ به پاییز تند بادم برد
ببین چو سرو وصنوبر شکوه قامت من
هزار خوشۀ خورشید گل کند هر روز
ز دست های بلند پر از کرامت من
شکوه سبز زمین بذر خون سرخ مراست
عطش شکسته زجوبار پر طراوت من
هنوز می فسرد خون به رگ رگ دژخیم
ازان خروش که برپا شد از شهامت من
مگو که خانۀ جلاد من بود آباد
تمام هستی خود باخت بر غرامت من
شراب زور که باشد سلیح دشمن دون
به کام مرگ شود تلخ از حلاوت من
بسوخت خرمنت ار باز ای ستمگستر
شرار آتش کینم مکن ملامت من
گرین کهن دژ پولاد کاخ بیداد ست
ز پای بست برافتد به یک اشارت من
ز خاک سرخگونۀ کشتارگاه برخیزند
هزار رستم دستان پی حمایت من
ز زیر خاک کشم سربه قله های غرور
گرفته راه مرا راهیان رایت من
چو باز نعرۀ بیدارباش می پیچد
خراب باد دگر خوابگاه راحت من
به سجده گاه هزاران شهید غرقه به خون
نماز سرخ بخوان باز با امامت من
رهین منت پیوند جاودانۀ تست
دوام ریشۀ پایاب بی نهایت من
خمش مباش که فصل سکوت می روید
بخوان به کوچۀ فریادیان حکایت من
بیار مشعل خورشید صبح آزادی
که جاودانه فروزد شب اسارت من
من از جماعت خنیاگران خورشیدم
خروش نالۀ شبگیر در تمامت من

هرات ــ حوت 1358

You may also like...