دو غزل از استاد سخن واصف باختری

از اين صحيفه…

مگو بسيج شبيخونيان به کام شب است
يگانه نام درين روزگار نام شب است

به زير سقف سيه خفته پاسدار، ولي
درفش روشن اشراقيان به بام شب است

بخوان صحيفة فرداي آفتابي را
حلول حادثه خواناترين پیام شب است

گمان مبر که هياهوي موج ميشنوي
به روي عرشة فردا صداي گام شب است

درخت، خاطرة نور را ز ياد نبرد
اگر چه سوخته از بيم انتقام شب است

گرش جزيرة تبعيدیان سزاوار است
غمين مباش که اين شوکران به جام شب است

قسم به خون شفق اي ستاره بردوشان
که خفته دشنة خورشيد در نيام شب است

كوهسار غمين

دل از اميد، خم از مي، لب از ترانه تهيست
اميد تازه به سويم ميا که خانه تهيست

شبي ز روزن رؤيا مگر توان ديدن
که اين حصار ز غوغاي تازيانه تهيست

اگر درخت کهن مرد، زنده بادش ياد
هزار حيف که اين باغ از جوانه تهيست

تو در شبانه ترين روزها ندانستی
که جام زيستن از بادة بهانه تهيست

خروش العطش از رودخانه ها برخاست
ستيغ و صخره ز فرياد عاصيانه تهيست

زبان خشم و غرور از که ميتوان آموخت
که ((خوان هفتم تاريخ)) جاودانه تهيست

به سوگوارای سالار خاک و نيلو فر
غزل ز واژة زرّين عاشقانه تهيست

مگر عقاب دگر باره بر نميگردد
که کوهسار غمين است و آشيانه تهيست

You may also like...