عبدالمنان دهزاد/بخش دوم
بنیادگرایی ریشه در واژهٔ لاتینی (fundamentum) دارد که بهمعنای شالوده و اساس است. واژهٔ بنیادگرایی یک واژهٔ بحثبرانگیز در ادبیات سیاسی جهان بهشمار میرود. از نگاه عدهٔ زیادی این واژه بهمعنای «سرکوب وعدم تساهل بوده و دشمن ارزشهای لیبرالیستی و آزادیهای شخصی تلقی شده است» و شماری از نظریهپردازان حوزۀ سیاست، بنیادگرایی را شورش علیه جامعهٔ سکولار یا دنیاگرایی دانستهاند.
در کل بنیادگرایی به حرکتی اطلاق میشود که متوجه تاریخمند شدن زندهگی انسانها و ارزشهای مرتبط بهآن نیستند. بنیادگرایان به صورت مطلق تاریخ و بازیگران تاریخ را در جهان، نه جدی گرفتهاند و نه مطلوب و در خورِ تقدیر میدانند. آنها همیشه دلزدۀ جهان مدرن و کنونی بوده و در صدد بازگشت به روزگاری گذشته اند؛ روزگاری که نقل بر عقل، تکلیف بر حق و رعیت بر شهروند حکمروایی میکرد؛ روزگاری که به قول کانت «حدود فاهمۀ بشری به حدود ناطقۀ بشری میچربید. از اینرو آنها تابِ تحمل دیگرگونیهای بنیادینیکه هم در فکر آدمیان و هم در رفتار و گفتار آدمیان اتفاق افتیده است را نداشته و آن را به دیدۀ تحقیر و نفرت میبینند.
به همین دلیل جنبشهای بنیادگرا در هرگوشۀ جهان که یک حکومت مدرن و مردمگرا تأسیس شده و حقوق آدمی را محترم و مغتنم شمرده و به آن ارج قایل شده است، دست بهاعتراض زده و آن را نافی ارزشهای دینی در جامعه پنداشتهاند. پدیدۀ بنیادگرایی در هر جای جهان که شکل گرفته، چیزی را کمتر از ظاهر متن به رسمیت نشناخته است. بنیادگرایان به قرائتهای برخاسته از متن مخالف بوده و اگر جایی هم آن را به رسمیت بشناسند، فراتر از برداشت مورد پسند خودشان نیست.
خاستگاهِ اصلی بنیادگرایان را ایالات متحدۀ امریکا و غرب دانستهاند. نخستین بار گروهی در امریکار سر برآوردند که دارای اعتقادات جزمی بودند و آرایشان مبتنی بر تفسیر کلمه به کلمۀ انجیل استوار بود. به همین وصف عدهیی بنیادگرایی را نوعی رویکرد متحجر در دین مسیحیت به حساب میآورند؛ زیرا بعد از انقلاب فرانسه بنیادگرایی واكنشی بود در برابر گرایش نوگرایانهٔ غربیکه آموزههای مسیحی را دچار دیگر گونی كرده و بهچالش فرا میخواند. روشناست كه فرهنگها همیشه در دورههای گوناگونِ تاریخ بشر، مشاجرهبرانگیز بوده اند و بنیادگرایان در درجهٔ اول نگران حفظ جامعهٔ خودشان از منظر اعتقادی و فرهنگی میباشند. بحثیكه «بنیادگرایان در ایالات متحدۀ امریكا بهویژه شاخهٔ پروتستانت داشتند، این بود كه امریکا واقعن یک ملت مسیحی باشد و سازوکارهای مدیریت سیاسی بر مبنای این باور باید شكل بگیرد؛ نه یک ملّت سکولار، کثرتگرا و یا جمهوری». ولی نگرانی بنیادگرایان در مغربزمین، راه بهجایی نبرد و به منصهٔ اجرا درنیامد و هیچگاهی برخلاف شماری از کشورهای حوزهٔ زندهگی ما نتوانستند بهمفاهیم ذهنی خویش جامۀ عمل بپوشانند. عملی كردن این مفاهیم آدمی را به نفرت و انزجار از دیگر ارزشها و حامیان آن میكشاند كه برایند آن بیرون کردن سر از گریبانِ تروریسم است؛ نمونهیی كه امروز در كشور ما و شماری از سرزمینهای اسلامی به چشم میخورد.
اگر بنیادگرایی در یک جامعه حیثیت «قوه» را داشته باشد، تروریسم و دهشتافگنی «فعلیت یافتن» این قوه به شمار میرود. اینکه چرا این «قوه» در شماری کشورها شانس تبدیل شدن به «فعل» را نداشته و ندارد، بستهگی به شرایط و زمینهها دارد. در کشور ما به دلیل مساعد بودن زمینه و بسترهای مساعدِ سیاسی، نظامی، فکری، جغرافیایی و… بنیادگرایی به سادهگی راهِ خویش را طی نموده و به کاروان تروریسم میپیوندد. شکی نیست که بنیادگرایی در این سرزمینها به سادهگی تبدیل به تروریسم نمیشود، دستگاههای استخباراتی منطقهیی و جهانی و دستان جادوگرِ سیاستمداران جهان دست به دست هم داده و راه و رود این پدیده را به جادۀ تروریسم و دهشتافگنی هموار میکنند.
به هر رو، انسانهای امروز از دو رهگذر به سراغ چیستی و تبیین هستی و روزگار میروند. گروهی سعی میکنند که جهان بیرونی را مطابق مفاهیم ذهنی خویش تعریف نمایند و کمتر از آن را مردود و آفتِ بشر میدانند. قطعن این گروه دوست دارند که دیگران مثل آنها زندهگی کنند. برای همین،آنانی را که به این همرنگی تن نمیدهند، مستحق نابودی میدانند. گروهی دیگر با توجه به تحولاتیکه در جهان بیرونی و روند تاریخ بشری پدید آمده است، سعی میکنند که مفاهیم ذهنی خویش را مطابق به پدیدههای بیرونی همآهنگ سازند. البته این همآهنگی به معنای نادیده گرفتن آن ارزشها و باورها و افکارشان نیست؛ بل به این معناست که نسبت به آن ارزشها و باورها نگاه جدید نموده و آن را احیای دوباره میکنند. با این وصف گروه اولی، راه به بنیادگرایی باز نموده و مسیر زندهگیاش را با دیگران جدا میکند، اما برای پیاده نمودن برنامه و اهداف خویش از هیچ عمل وحشتزا و تخریبگر در جامعه، دریغ نمیورزند. این گروه به مباحث انسانشناسانۀ دینی بیگانهاند؛ چه رسد به مباحث فلسفی و جامعهشناختی. البته زندهگی این دسته آدمها همیشه دچار تناقض بوده و در جهانی پر از اضطراب درونی به سر میبرند. آنان به دلیل مذموم دیدن باورهای و ارزشهای ذهنیشان در جامعه همیشه ملول و آشفته به نظر میرسند و به همین منوال سعی در آشفته کردن زندهگی دیگران دارند.
اما گروه دومی را میشود، موفقترین انسانهای روزگار نامید. آنها با معرفتهای انسانشناسانۀ دینی آگاهاند و میدانند که نمیشود جهان را به سمتِ یکرنگی پیش برد، چون رازِ خلقت بشر و پیشرفت جهان در تنوع و چندگانهگی آن نهفته است. اگر جهان را به سمتِ یکرنگی مطلق ببریم (حق مطلق یا باطل مطلق)، طبیعتن قصۀ جهان ختم شده و داستان آزمونگری انسانها در این جهان به پایان میرسد. اما داستان حق و باطل مطابق آموزههای قرآنی تا روز قیامت ادامه دارد.