چند سروده از اسحق فایز

جز سالها از این شبِ بی بر نمانده است
بیدار مانده آیینه و سر نمانده است
در این شبِ درازِ نفس سوز، یافته ام
کآیینه را دوچشم به منظر نمانده است
ساعاتِ شب که مرده به چشمان آیینه
ما هر دو را دو چشمِ هنرور نمانده است
او در غبارِ حیرتِ خود گمشده، مرا
غیر از نگاهِ آیینه پرور نمانده است
آیینه، در خموشیِ خود درد می کشد
درمن حصارِ دامنِ شش در نمانده است
ماهر دو در نظاره‌گهی آسمانِ دق
تنهاستیم، زمان و زمین گر نمانده است-
مارا به مردمانِ غریبی نصیبه ماند
کاندر بصیرتِ دلِ شان فر نمانده است
آیینه، دیده بینِ همه چهره هایِ زشت
مرغیست که تا پریدنِ دیگر نمانده است
یعنی چو عنکبوت، در او نقشِ پاره ها…*
تصویر گرِ نظاره یی انور نمانده است
او در نظاره هر چه که دیده ز یادِ خویش…**
برده، از او جز این تنِ مضطر نمانده است
آیینه، دیگر آن چه ندارد تبسم است
او را حضورِ سبز و معطر نمانده است
تنها غریبه مانده به زنگارِ جسمِ خویش
زو غیرِ این هوایِ مکدر، نمانده است.
18 اسد 1395
کابل
_____
*- در شیشه عنکبوت درشت شکستکی(زنده یاد احمد شاملو)
**- آیینه هر چه دید فراموش می کند(بیدل رحمت الله علیه)

===

گم گشته
بسانِ آهوانِ دره هایِ خسته گم گشتیم
بسانِ عابری در جاده هایِ بسته گم گشتیم
قفس گاهِ دلم داغِ اسارت داشت، سرگردان
همانندِ کبوتر هایِ بال اشکسته گم گشتیم
هوایِ شام هایِ سرد و تاریکِ زمستان بود
و ما مانندِ تیری از کمان برجَسته گم گشتیم
سکوتِ دردناکی ماند و ما در قحطیِ آواز
چو پژواکی که در دشتِ فضا بنشسته، گم گشتیم
تو را آواز میدادم میانِ وسعتِ این شام:
“کجایی که گُسستیم اینقدر، بگسَسته گم گشتیم”
تقلا ها فگندیم در مسیرِ دردناگِ راه
نیافتیم همدگر را، یکه و آهسته گم گشتیم
صدا ها مان:-“کجایی!” در هوایِ جستجو گم شد
وما چون آهوانِ دره هایِ خسته گم گشتیم
30 سنبله 1395
کابل

 

===

ماتمِ من برایِ کابلِ در خون تپیده و اشکم به پایِ شقایق هایِ پرپر شده اش:

تاماه، شبانه مخته خوانی سر شد
رویِ گلِ ماه از نمیدن تر شد
از بس پولک به رویِ زردینش ریخت
پهنا و بسیطِ دامنش پر زر شد
***
آیینه و رویِ ماه سوگ اندود اند
آغازِ بسیط انتباه سوگ اندود اند
رویایِ سپیدِ ماه در خون چو تکید
کوچیدنِ خیلِ راه سوگ اندود اند
***
آیین شبِ سیاه را در بدهید
در مقتلِ خاک آه را در بدهید
کابل چو به سوگِ لاله ها بنشسته
تا دامنِ عرش راه را در بدهید
***
قامت قامت شکسته ناژو ها هامان
از پیکره ها جداست بازو هامان
بس خون که چکاند دهمزنگ را جلاد
طوفان درویده اند چار سو هامان
***
ای خاک چقدر می مکی خون آخر
بختم بد و روزگار واژون آخر
این شهر به خونِ سرخِ ما شت زده است
زین بیش چه خواهیا تو افزون آخر
***
آیینه یی “روشنایی” را در دادند
فصل و بر آشنایی را در دادند
بس بر دلِ دهمزنگ فریاد غرید
یاران رهِ بینوایی را در دادند
***
در مقتلِ باغ لاله ها غارت شد
در سوگِ بهار ناله ها غارت شد
پژمرد هزار فصلِ این سروستان
بازارِ می و پیاله ها غارت شد
***
کابل! دلِ آفتاب در ظهر تکید
آیینه و فصل و باب در ظهر تکید
در برکه حضورِ ماه را در دادند
مهتاب به رویِ آب در ظهر تکید
***
کابل! غمِ نینوا در آعوشت ماند
آوازِ سپیده ها در آغوشت ماند
ابنایِ حسین ها بخاک افتیدند
یارانِ رهِ صفا در آغوشت ماند
***
کابل! دلِ آسمان برایت خون شد
رآه و رهِ همرهان برایت خون شد
تا بر سرِ چار راهِ تو خون گل کرد
هر پهنه یی کهکشان برایت خون شد
***
کابل! به سپیده هایِ خونین مانی
به باغِ دو دیده هایِ خونین مانی
هنگامِ حریقِ فصل هایِ ترِ خویش
به جامه دریده هایِ خونین مانی
***
کابل! دلِ خون چکانت امروز تپید
گردون و هم آسمانت امروز تپید
تا در برِ آسمایی ات طوفان شد
صبرِ دلِ بی نشانت امروز تپید
***
کابل! دلِ من برات ماتم دارد
در ماتمِ خویش دردِ حاتم دارد
هر کس به تو زخمی بزند بی پروا
انگشتِ تو هی ز زخم خاتم دارد
2 اسد 1395

کابل

 

 

You may also like...