دلسردی

از مجیب مهرداد

آن پیراهن آبی موج دار

که ماهیانش به انگشتان من دهان می زنند

تنها دریایی است که صدای موج هایش در باد

مژه هایم را سبک می کنند

اما در این وطن

زیباترین پرنده بر دیوارهای سینه ات بال هایش را شکسته است

و دل من آن قدر گرفته است که در روزهای آفتابی

می خواهم هیچ نجات دهنده ای

میله های پنجره ام را نشکند

آن موهای دیوانه که در باد

زنجیرهای سیاه شان را تکان می دهند

آوازشان را زنجیر مکیده است

و لبانت لرزان لرزان

می خواهند به غار دهان من باز گردند

حتا بازوان من

گردبادهای دور استخوان نازک تو اند

و می ترسم که مرگ

حتا از زنجیر کلماتم

ناگهان به سوی مژه های بلند تو بجهد

برای همین در اتاقم روی زمین نشسته ام

و دفترهای زهرآلودم را

یکی پی دیگر

به آتش می کشم

You may also like...