قصه گوی شام یلدا
شبگیر پولادیان
شخصیت برازنده رهنورد زریاب در جایگاه یک مولف برجسته بیگمان در سیمای پرسوناژ های داستان های فراوان او تنیده شده است. اما من سال های پسین عمر او و به ویژه آخرین روز های زنده گانی او را که با بیماری دست و گریبان بود؛ در سیمای شخصیت «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی نویسنده امریکایی می بینم که چگونه یکه و تنها پیرانه سر در دریای خون آلود و توفانی میهن با موج های رویداد های زنده گانی توانفرسا به نبرد برخاست، نستوه استوار ؛ تا زنده بماند و باز هم بنویسد.
رهنورد زریاب برای ادامه کار نویسنده گی و آفرینشگری به دور از خانواده تنها در کابل می زیست. او با این تصمیم دشوار به دوپاره گی شخصیتی که شمار فراوانی از تحصیل کرده گان به ویژه نویسنده گان و آفرینشگران ما با آن رو به رو بند، پایان داد و به دنبال زنده گی بامعنا در زادبوم که سرچشمه واقعی الهام و زمینه بارور آفرینش است رفت.
به باور من
رهنورد زریاب از این راه خود را دریافت و با رویکرد به خواست و اراده خود توانست آثار ارزشمندی را به گنجینه فرهنگی و ادبی کشورش بیافزاید.
غزلی را که می خوانید به یاد و خاطره او و با رویکرد به این بعد برجسته شخصیت او سروده شده است.
قصه گوی شام یلدا
با تن تنها به تنهایی نشستی با خودت آنقدر تنها که عهد تازه بستی با خودت
عهد بستی رو برگردانی ز مینوی جهان خانه در دوزخ گرفتی تن بخستی با خودت
آنقدر تنها که چون آیینه زیر سنگ ها ذره ذره تن بسودی و شکستی با خودت
های ای آتش تبار کوره ی آهنگران تن در آتش داده و آتش پرستی با خودت
ریشه در خاکی، تناور تکدرخت بارور خاک و خون را جاودانه پایبستی با خودت
هرچه می کردت به دور از خویش دور انداختی بند زنجیر تعلق را گسستی با خودت
نیمه اینسو نیمه آنسو مثل یک سیب دونیم با چنین دوپاره گی ایا که هستی با خودت
در نبرد «پیر با دریا» و توفان ها به دوش زورق چرخنده بر دریای مستی با خودت
***
نصیر مهرین
قصه گوی شام یلدابه باور من
شبگیر پولادیان
شخصیت برازنده رهنورد زریاب در جایگاه یک مولف برجسته بیگمان در سیمای پرسوناژ های داستان های فراوان او تنیده شده است. اما من سال های پسین عمر او و به ویژه آخرین روز های زنده گانی او را که با بیماری دست و گریبان بود؛ در سیمای شخصیت «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی نویسنده امریکایی می بینم که چگونه یکه و تنها پیرانه سر در دریای خون آلود و توفانی میهن با موج های رویداد های زنده گانی توانفرسا به نبرد برخاست، نستوه استوار ؛ تا زنده بماند و باز هم بنویسد.
رهنورد زریاب برای ادامه کار نویسنده گی و آفرینشگری به دور از خانواده تنها در کابل می زیست. او با این تصمیم دشوار به دوپاره گی شخصیتی که شمار فراوانی از تحصیل کرده گان به ویژه نویسنده گان و آفرینشگران ما با آن رو به رو بند، پایان داد و به دنبال زنده گی بامعنا در زادبوم که سرچشمه واقعی الهام و زمینه بارور آفرینش است رفت.
به باور من رهنورد زریاب از این راه خود را دریافت و با رویکرد به خواست و اراده خود توانست آثار ارزشمندی را به گنجینه فرهنگی و ادبی کشورش بیافزاید.
غزلی را که می خوانید به یاد و خاطره او و با رویکرد به این بعد برجسته شخصیت او سروده شده است.
قصه گوی شام یلدا
با تن تنها به تنهایی نشستی با خودت آنقدر تنها که عهد تازه بستی با خودت
عهد بستی رو برگردانی ز مینوی جهان خانه در دوزخ گرفتی تن بخستی با خودت
آنقدر تنها که چون آیینه زیر سنگ ها ذره ذره تن بسودی و شکستی با خودت
های ای آتش تبار کوره ی آهنگران تن در آتش داده و آتش پرستی با خودت
ریشه در خاکی، تناور تکدرخت بارور خاک و خون را جاودانه پایبستی با خودت
هرچه می کردت به دورازخویش دورانداختی بند زنجیر تعلق را گسستی با خودت
نیمه اینسو نیمه آنسو مثل یک سیب دونیم با چنین دوپاره گی ایا که هستی با خودت
در نبرد «پیر با دریا» و توفان ها به دوش زورق چرخنده بر دریای مستی با خودت
***
دقیقا” به خاطر ندارم اما شاید سال ۲۰۰۱ بود. من در آن سال ها مسئول مرکزنشراتی آرش در پشاور بودم. روزی نامۀ قطوری از پاریس بدستم رسید. فرستنده اعظم رهنورد زریاب بود.نامی که برای همه آشنا بود. بسته را گشودم. متن قلمی رمان «گلنار و آیینه» به ضمیمۀ نامه یی از ایشان بود که خواهش چاپ آن را نموده بودند. با عجله دست بکار شدم و آن را جهت تایپ به تایپست سپردم. بعد از ختم مراحل تایپ و پروف خوانی و اصلاحات لازمه به وسیلۀ من آن را دوباره به وسیلۀ پُست فرستادم و این جریان دو سه مرتبه یی را دربر گرفت. (در آن سال ها هنوز انترنیت همه گانی نشده بود و نقل و انتقال نوشته ها به وسیلۀ پُست صورت می گرفت.)
بعد از ارسال متن آخری به ایشان و قبول شدن آن، کتاب را به چاپخانه سپردم و هفتۀ بعد آن را بدست آوردم. در یکی دو هفتۀ اول، کتاب در بازار نایاب گردید.
نامۀ تشکری از جناب شان بدست آوردم که ضمنا” تاثیر کتاب را بر من، که اولین خوانندۀ آن رمان بودم پرسیده بودند. راستش این که اولین باری که آن رمان را خوانده بودم چنان تاًثیر ژرفی بر من گذاشته بود که دیگر به هیچ رمانی علاقه نمی گرفتم.
حالا او درمیان ما نیست، اما خدمات ارزشمندش به زبان فارسی و هنر داستان نویسی اظهرمن الشمس است.
قضاوت ما باید منصفانه باشد. نمی توانیم از همه توقع داشته باشیم قهرمان باشند و حماسه بیافرینند. هر کسی در حد امکانات خودش قهرمان است.
***
احسان سلام
***