ج. شبگیرپولادیان
هامبورگ. جرمنی
ملای زاهد نما و شریعت پناهی که از فرط تعصب و خشک مغزی چون لبلبو چهره گوشت آلودش به سرخی می گرایید؛ بر سر درویشی فرود آمد. درویش ژولیده مو که در نیمه شب به جای نماز تهجد با دوتار خود سرود می خواند.
حضرت شریعت پناهی موذیانه گوش فرا داد تا بشنود که درویش چه می خواند:
من عاشق دیرینهام من عاشق دیرینهام
بر آتش رخسار تو آیینهام آیینهام
با جنتالماوا نهام از دوزخت پروا نهام
ترسنده و ترسا نهام بی کینهام بی کینهام
در آسمان کی جویمت، در کعبه کی میپویمت
جای تو در دل ساختم محراب تو در سینهام…
دیک غضباش بیشتر به جوش آمد، بانگ بر زد: ای گمراه نا آگاه از خدا و رسول! چه طاماتی به هم میبافی؟ چگونه از خدا نمیترسی؟ از خدای قهار و جباری که آتش خشماش هر لحظه چون شعلههای جهنم شعله میکشد. خدای بیتالعتیق که شمشیر انتقاماش
در طرفهالعینی گمراهانی چون تو صوفی کافرکیش را به درک الاسفل واصل میکند.
درویش بیدرنگ پرده برگرداند و سرود دیگر آغاز کرد:
شمشیر مکش مرا مترسان
دلباختهام غم سرم نیست
ملا که آتش خشماش تیز تر می شد داد کشید: جز این اوراد شیطانی ونجواهای نفسانی ترس خدای را چه پاسخی داری؟
درویش دوتارش را به یکسو نهاد و با لحن آرام گفت: شیخا از کدام خدا سخن می گویی؟ از خدای غضب و هول و هاویه؟ از خدایی که جز آتش و عذاب چیزی نمیشناسد؟ چنین خدایانی در روز و روزگار ما فراوانند. آنانی که بر اورنگ چنین مقامی هر روز خلق خدا را چون هیمهی خشک میسوزانند و خاکستر میسازند. خدایانی که کسی را بر حریم کبریایی کعبه اقتدار حاکمیت شان راهی نیست. مرا که ازادهوار و بی پروا پا در گلیم فقر و فخر خویش کشیدهام. ترسی نیست.
ایوان مخوف
پرسید: ترا ترس خدا از چه سبب نیست؟
دوری ز خداوند خود این راه ادب نیست؟
معبود تو و خالق تو صاحب کعبهست
در کعبه دل ترس خدا رنج و تعب نیست
گفتم ز چه ترسم ز خدا، راست بگفتی
یک پارچه عشقم ز من این کار عجب نیست
بیزارم از الله تو آری چه الهی
آنگونه خدایی که دراو عشق و طرب نیست
مخلوق خود آتش زند و پاک بسوزد
در قعر جهنم که به جز قهرو غضب نیست
آنکس که بترساند و از خویش براند
ایوان مخوف است خدای تو که رب نیست
آری به خدا این چه خداییست ندانم
مکاره و قهار! مگر شیخ عرب نیست؟