این روزها، از بس شعر و پیام شکوه و شکایت از ستم ستمگران روزگار در جانم واویلا و غوغا برپا میکند و یا همچنان بحث و جدل، تحلیل و تفسیر و شک و وسواس در امر مقاومت سختافزارانه در برابر سپاه خونریز وحشیان قرن را با کراهت و صراحت میشنوم و میخوانم؛ بیدرنگ باز به شیخ نجمالدین کبرا، از پیشوایان صوفیان سلسلهی کبرویه که دنبالهاش به مولانای بلخی و طریقهی مولویه میرسد؛ میاندیشم که چرا هنگام هجوم خونبار چنگیزیان پیرانه سر به میدان پیکار گرم شتافت و تا جان داشت و توان شمشیر زد تا سرانجام جان بر سر آرمان گذاشت.
آیا ناموس خون او و آنانی که مردانه ایستادند و پیکار کردند؛ پاسدار اصیل و ماندگار انسانیت انسان سرزمین ما در برابر توحش و بربریت و حیوانیت نبود؟
آیا مفهوم حقیقی شعر و کلام حق و اندیشه و آگاهی در میراث خون زلال آن پیر معرفت و گزیده آدمهای چون او معنی نمیشود؟
پس اینهمه شک و تردید، درا و درنگ برای چه؟؟؟
با کتاب و با قلم گر شاعران
شمشیر بر میداشتند
عاقلان گر همزمان
با چند وچون و فکر و ذکر
جای قیل و قال بر سر
خودکلاه رزم را همچون سپر میداشتند
پاسداران جهان زور و زر را
جاودانه
ریشهکن میساختند
بیگمان
در خاک و خون میخفت
فتنهی چنگیزیان
صوفیان گر خانقاه خویش را
سنگر دشمن شکن میساختند