بوطیقای پاشان چشمهای سیاه بهار

متن از : محمد شاه فرهود

پیرامو داستان های قادر مرادی

بخش دوم

تکه تکه کردن کتاب

راوی قصه گوی انزوا ،ترس ،گسستگی و تنهایی است. ورطۀ هولناکی را بین قتل، شک و آگاهی ترسیم میکند . مقتول از ماموریت ِ زیستن استعفا داده است. منزوی وگوش به زنگ ابهامات وحفره هاست. جنازه دهن باز کرده است تا راز واقعیتش نه معرفت شناسی بل، هستی شناسی شود. راوی، ماموریتش پاره کردن کتاب هاست. قابل تذکر است که راوی دارای دوشخصیت است. شخصیت در درون شخصیت، شخصیتی که با عطش خاص و علاقمندی مفرط، شروع میکردم به خواندن کتابو شخصیتی که در خودم عطشی را برای ورق ورق کردن کتاب حس میکردم، علاقۀ جنون آمیز و شدیدی مرا سوی این کار میکشاند. ” در شخصیت راوی دو حالت متضاد موج میزند، شیفتگی به کتاب و نفرت از کتاب. دو پاره گی، جریانی است که گسیختگی ِ شخصیت راوی را در روایات متفاوت نشان میدهد. یکی از تازگی های داستان چشمهای سیاه بهار در همین تناقض گویی ها و گسیختگی هاست.

یک پارچگی بوطیقای داستان مدرن است. یکدستی در روایت، درحادثه و شخصیت، یکدستی در نشان دادن و بازگویی، یکدستی در بازی های زبانی و لحنی، یکپارچگی در زمان و مکان ابزارهایی استند که در داستان های قبلی مرادی نیز به وفور استفاده شده است. اما در چشمهای سیاه بهار، شکستن یکپارچگی ها را تماشا میکنیم. بوطیقای یکدست به بوطیقای ناپیوست تبدیل میگردد. شاید نویسنده به این حس و دریافت شهودی رسیده باشد که عصر ما عصر گسیختگی هاست، ما از عصر انسجام و عصربیگانگی در ادبیات داستانی عبورکرده ایم. رئالیسم جادویی امریکای لاتین( بورخس، مارکز…) تلاشهای مقدماتی به خاطرترویج روایت های متکثر وبرهم خوردگی و بحران واقعیت بوده است

ملکیادس را دیدند که جوان و شاداب شده بود. بر چهره اش اثری از چین و چروک دیده نمیشد و دندان هایش تازه و درخشان بودملکیادس دندان های خود را از دهن برداشت و چند لحظه به همه نشان داد و در یک لحظه تبدیل به مرد فرتوت سالهای گذشته شد و سپس وقتی بار دیگر دندانها را به دهان گذاشت، با اطمینان خاطر از جوانی بازیافته اش دوباره لبخند زدگارسیا مارکز/ صدسال تنهایی، ص 16

عصر پاره پاره شدگی عصر بوطیقای پاشان درقصه های پسامدرن است. درین عصر جای من ِیکپارچه وازخود بیگانه را، من ِگسیخته و چندپارچه میگیرد. زیبایی، اخلاقیات، حقیقت، واقعیت ، جادو به طرز دیگر از دالان به میدان می آیند.

در چشمهای سیاه بهار، من ِ راوی من ِ یکپارچه و ازخودبیگانه نیست، بلکه من ِ گسیخته و چند پاره است. این من به تعبیر لاکان(واقعی،تخیلی و نمادین) خود را در اشکال و روایات متفاوت بیان میکند. تناقض وتقابل بین جسد وسخن زدن،کتابدوستی و کتاب سوزی، هستی و نیستیباور به دو پارگی را نمادین میسازد. هستی و نیستی در خانۀ زبان ملاقات میکنند .

وقتی راوی میگوییم، واژۀ مقتول را همیشه در ذهن داشته باشیم. چون این جسد است که دربارۀ شخصیت های مبهم و حوادث معیوب سخن میگوید. راوی به خاطری در اتاق مجلل نشسته است که کتاب های الماری را نابود کند. لحظه های خوش و سکرآور راوی، پاره پاره کردن اوراق کتاب هاست. آیا این پاشاندن اوراق که دغدغۀ بنیادین راوی است، نوعی از اوراقگری دریدایی است؟ یا نوعی از نهیلیزم افغانی؟ هرچه باشد خواننده در حین خوانش با عملیۀ توته توته کردن مواجه میباشد. انسان توته توته همه چیز را تکه تکه میبیند. راوی در خود و برای خود زمزمه میکند.

بی اختیار به ورق ورق کردن کتاب شروع میکردم. با حالت آرام، سکرآور و خاطرجمعی، با لذت سرشار از فرحت و مستی و حتا شهوانی، ورقهای کتاب را میکندم و روی اتاق میافگندم. چنان با آرامش، لذت و آهستگی این کار را انجام میدادم که گویی دلم نمیخواست به زودی تمام شود

معرفت و هستی رویاروی میشوند.راوی تلاش میکند که آخرین میراث را نیز پاره پاره کند و در سطل کثافات بیندازد و میاندازد. مقتول معلمی است که تحفه و میراث معلمش را نیز پاره پاره میکندپاره کردن کتاب استعارۀ مبارزه با عقل و معرفت نیست، بل کنایۀ مستتری است که ایستادن دربرابر زیگزاک های متناقض و وحشتناک عقل را نشان میدهد، عقلی که با دیکتاتوری های سرخ و سبز وسیاهش، روح و جسم آدمها را توته توته کرده است. عقلی که در چهرۀ منور، روشنی و روشنگری را بدنام میکند. حوادث را در تجربۀ وطنی صیقل میزند.

روزگار تازه، وحشتناکتر از همیشه ها از راه رسیده است و دشتها، خواب سرخرنگ گورستانهای دسته جمعی آدمها و کتابها را میبینند،به یاد گپهای معلمم میافتادم که رفت ودیگر برنگشت. همانند هزاران دیگرکه برده شدند، ولی برگشتانده نشدندحالا سالهای بسیاری سپری شده اند، دیگر امیدی برای برگشتنش نیست. او هم در شمار همانهایی رفت که زنده و مردۀ شان معلوم نشد و شاید دریکی از همین گورهای دسته جمعی که پیدا شدند و در میان استخوانهای به دست آمده از این زنده به گور شده های دیکتاتوران سرخرنگ استخوانهای او نیز بود

معلم، از حسی گپ میزند که در گور منفرد وگورجمعی پنهان است. درین داستان همه چیز با لبهای باز از کنار محاکات میگذرند. اما گرایش به تکه تکه سازی در همه جا اتفاق نمیافتد. اگربه طور کل، روی دغدغۀ عدم انسجام و عدم یکپارچگی درنگ کنیم، لااقل من، به این دریافت نزدیکتر میشوم که در ارگانیزم پاشان چشمهای سیاه بهار، برخی فقدان ها و ترسهای نوشتاری موجود است. پاشیدگی و توته توته شدگی،که ستون بنیادین داستان است( این عملیه را مد نظر بگیرید در جسد، کابوس، زمان و کتاب…) گهگاهی خود را به سوی رئالیسم و یک پارچگی مدرنیستی میکشاند و در آن جا ها زبان از بازی های متفاوت عقب نشینی میکند، روایت از تکثر و پیام از انتشار ریزومی میماند. ولی داستان در کلیت خود، قطعه قطعه و پاشان است. به سوی سپیده دم ناشناخته ای جاریست. تعهد ریالیستی و تعهد روشنفکرانه در درون نشانه ها و روایت مستتر میماند.

تکه تکه کردن کتاب ادامه دارد. راوی گمان میکند که مرگ خودش نیز مانند هزاران مرگ دیگر ناشی از بی بندوباری اوضاع، دیکتاتوری ، حقارت وفقر نابسامان است. میپندارد که سه نوع گور و سه نوع جنایت درین کتابها پنهان است. پولیگون هایی که سرخ اندیشان ایجاد کرده اند، قبر هایی که سبزینه پوشان آفریده اند و گور هایی که سیه دلان به وجود آورده اند. راوی که خود قربانی است، حس میکند که با نابود کردن هر صفحۀ کتاب یک دیکتاتور را نابود کرده است.کتاب هایی که بوسیلۀ دستان مقتول تکه تکه میشوند، شامل کتاب های هر سه دوران است. نابود کردن کتاب به امید نابودی دیکتاتور، زیباترین شکل تناقض و هجو ِ پرشورکنایی است.

هربار که کتابی را ورق ورق میکردم و میبردم بیرون و میان سطل کثافات میانداختم، به خیالم میامد که کار بزرگی را انجام داده امیک حاکم دیکتاتور را که مردم سرزمینی را سالها قربانی میکرد و زنده به گور و گورستانهای دسته جمعی سرخ و سبز و سیاه میساخت، از قدرت برانداخته ام و از صحنۀ زندگی محو کرده ام.”

این گونه روایات، نوعی از ایستادگی در برابر بیداد است، قیام کابوسی. عصیان در مقابل عقلانیت است، عقلانیتی که زیر نام سوسیالیسم، اسلام سیاسی و امارت سنتی، به حفر گورستان های دسته جمعی منتهی گردیده است. مگر این وقایع ، به دلیل تأئید خود و حذف دیگران، اتفاق افتیده است.؟ هر نوع بربریت در فکر، تقلید از کلیشه و قطعیت در نظر وعمل به سوی آشویتس و پولیگون و دشت های چمتله میرود. نابود کردن کتابها در داستان چشمهای سیاه بهار، شورش علیه عقل و نتایج عقل، در وضعیت وطنی است. میتوان گفت که نویسنده، با این رویکرد زبانی، تجربۀ جدیدی را در داستان انتقال داده است.

تعلیق اندازی

کتاب ها دانه دانه چیر میشوند، اما بی آنکه نامی و مؤلفی داشته باشند، موضوع کتاب ها تا آخر مبهم و مدفون میماند، خواننده هوس میکند تا بفهمد کتابی که پاره میشود داستان ملانصرالدین است یا صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز. آخرین کتاب که زیباترین کتاب آلماری است، بدون نام و نشان به کنج سطل مینشیند، راوی اول یعنی مقتول، نام ندارد، نشان ندارد، تن و روحش در ابهام استنوروز و بهار و بقال قسمی در داستان حلول میکنند، مثل شخصیت های بی شاخصه و کابوسی.

به تعلیق اندازی روایت، نامها و موضوعات، زمان و مکان، حوادث، ایده ها و تصورات تعویق هایی استند که درکنار میتافزیک مستور، حضور مییابند. تعلیق اندازی در داستان چشمهای سیاه بهار با گره اندازی تفاوت دارد. در داستان های مدرن ،گره برای آن انداخته میشود تا در پیالۀ حادثه ها معنی ریختانده شود و خواننده در پایان داستان از باز شدن معما لذت ببرد. مثل گره اندازی در داستان کوتاه گردنبند از گی دو موپاسان. در داستان امروزی و زیباشناسی معاصر، برعکس ترفند های کلاسیک و مدرن، تعلیق و غیاب، حس و دریافت تازه ای در سویه های استتیک و نقد اند. ابهام و به تعویق انداختن، سست کردن پایه های سلطه و قطعیت است. تولید معانی تازه در ذهن خواننده است. نوعی از مرگ مؤلف و فعال کردن مخاطب است. پیچیدگی، لرزاندن خواننده است. صدای غزلخوان، همیشه به گوش راوی میرسد، اما اهمیت این صدا در گنگ بودن آنست. در بی زمانی و بی مکانی آنست.گنگ سازی و تاریک سازی صدا و معانی شعر، شکلی از تکنیک تعلیق اندازی است. شهرزاد با هر قصه اش چیزی را به تعویق می اندازد. راوی چشمهای سیاه بهار نیز با نابود کردن هر کتاب چیزی را به تعویق میاندازد.

غزلی را که از گورگاه منزل میشنود نا مفهوم است. آنچه را که خود زمزمه میکند، نمیداند که چه آهنگی است. درین گونه نامفهومی و ابهام، درین گونه تصویرهای آشفته وگنگ، فضای بالنسبه شیزوفرنیک آفریده میشود. فضایی که دال به مدلول نمیرسد. الفاظ، همگی از دال به سوی دال در حال پریدن است. دال از مدلول گریزان است،کلمات در گودال دلالت نمیافتند. چیزی در میان سطور همیشه گنگ و مستور میماند. این گنگی و استتار از طریق بازی با کلمات و بازی های زبانی مستقر میگردند.

آهنگ بی معنی و بی سروته یی را زمزمه میکردم تا ورقها را به یاد نیاورم. طور مثال این گونه: خاکها وگردها،گردها وخاکها، خاکها وگردها،گردها و خاکها،یکی شوید یکی شویدله له لا له،له له لا له …”

گسستگی، پریشانی، سرگردانی، تنهایی،گنگی،گودالی، تاریکی، تابوتی،گورگشتگیدرین ترکیبات بریده، حس میشود که راوی، روح، عاطفه و عقلش از هم گسسته است.

خواب و بیداری

یکی از دغدغه های داستانهای مرادی برخورد به مسألۀ خواب و بیداری است. شاید تصادفی نباشد که اگر همۀ داستانهای این نویسنده را ورقگردانی کنیم، متوجه میشویم که سطورآغازین برخی از داستانها با پریدن از خواب شروع میشود.خواب برای این داستانها باز شدن درب داستان است. ترسهای متراکم به شکل رویا به ظهور میرسند. رویا ها تحقق نمادین امیال سرکوب شدۀ ماهستند( فروید ). بیدار شدن پلۀ اول سرگردانی است، نقطۀ ورود به سوی فاجعه. بیداری و خواب دو شکل زیستن است. زیستی که در بیداری فاجعه ذخیره میکند و در خواب این ذخایر منفجر میگردند. در سرزمینی که خواب و بیداری اش معادل غم و غفلت است. روز و روشنایی درسیه چال شب و تاریکی مدفون است.

گاهی انسان احساس میکند که نمیداند خواب است ‌‌یا بیدار؟ از این‌گونه آدمها یکی هم من استم که نمیدانم خواب استم‌ یا بیدار‌. من همیشه همین‌گونه احساس کرده‌ام و احساس میکنم‌. همیشه همین‌طور بوده است‌. در زندگی شاید هزار‌ها بار از خودم پرسیده باشم که خواب استم‌ یا بیدار؟ اما بسیار آدمها این گپهایم را قبول ندارند‌. آدمها‌ی دور و پیشم را میگویم که من میان آنهازنده‌گی میکنم‌. همیشه به من میگویند که من بیشتر در رؤیا‌هایم و در محاصرۀ خوابهایم، رو‌ز و شبم را سپری میکنم. در حالی که زنده‌گی چیز دیگری‌است‌. زنده‌گی یک سلسله واقعیتهای تلخ است که من گویی میخواهم از آنهابگریزم و برای گریز ا‌ز آنهادر عالم اوهام و خیالهایم برای خودم ‌دنیایی ساخته‌ام که در آن به‌سر میبرم برگها دیگر نفس نمیکشند/1370

آنروز که از خواب بیدار شدم، حس کردم نسبت به هر روز دیگر خسته و کسل استم. طبق معمول به دورو پیشم نگاه کردم تا به یاد بیاورم در کجایم. دریافتم در همان اتاقی استم که بودم.” ص اول، چشمهای سیاه بهار.

از خواب بیدار میشوم. احساس میکنم که خواب سنگین و دوامداری را گذشتانده ام. سرم درد میکندوخسته و سنگین استم از بیدار شدن میترسم./ کارد ، خون وقصاب ، کابل 1360

خواب میبینم، میان دره یی استم.کوه ها بلندندکه ناگهان میلغزم ومیان جوی میافتم. دندانهایم به هم میخورند. حیرتزده به اطرافم مینگرم واز خواب میپرم.”

عطر گل سنجد وصدای چوریها،کابل 1370

اما همین که از خواب بیدار شدم، چشمانم به ساعت دیواری افتادند. همان لحظه آخرین خوابهایم یادم آمدند که چند لحظه پیشتر دیده بودم چشمهای کیمیا، پشاور 1374

خواب بودم، در خواب شیرینی غرق بودم. ناگهان از خواب پریدمصدای هیاهویی که از کوچه میامد، مرا از خواب بیدارکرده بود. باوارخطایی سرجایم نشستم.”

/خندق پشت حمام،هالند 2007

و

یک روز صبح، همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رختخواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود.” کافکا، مسخ ص 1

علیت زدایی

علیت، نه با لباس عتیقه بل با جامۀ متناقض ظاهر میگردد. با هر رویدادی افق انتظار مخاطب فرو میریزد. وقایع و شخصیت ها در فضای دگر تر به ظهور میرسند.آدمها و حوادث پیهم میآیند بدون آنکه علت و موجبات آن فراهم باشند.

روایت در بازی های ذهنی گم میگردد. دراین جا زبان بیشتر مبین غیاب هاست تا حضور های ملموس. دالها به جای ارجاع به مدلول به دال های تازه میپیوندند. معلول در ابهام علت ذوب میگردد .روایت مانند اشعۀ ایکس از درون وقایع میگذرد و بی آنکه به طرز محاکاتی و علیتی بازگویی شود. چگونه گفتن را در تعلیق های مستمر عملی میسازد.

بحران ِ علیت یکی از شاخصه های داستان های امروزین است.گسیختگی روایت به جای انسجام روایی، بدون برهم خوردگی چرخۀ علت/معلول به سامان نمیرسد.گذار از یک روایت به روایت دیگر،گذار از دال به دال،گذار از معلول به معلول از تکنیک های بنیادین است. تشتت وسرگردانی زندگی در پراگندگی روایت و وقایع به ظهور میرسند. رمان نویس میخواهد استتیک تازه بریزد، میکوشد ژانر های مرده یا سترون را به طریق دگر زنده بسازدزیبایی، به شکل تازه صورتبندی میشود. دریافت تازه از زیبایی شکل میگیرد. زیبایی دیگر آن ایده های باستانی ،کلاسیک و مدرن نیست که خود را در کمال و جمال و تناسب و فضیلت و لذت و صورتبندی کند، زیبایی نیز مانند روایت ، ساختار ، شخصیت و واقعه دچار بحران است. جای هر لذتی را لذت متن میگیرد. بنابرین ما در عصر بحران زیبایی و زیباشناختی قرار داریم. در داستان چشمهای سیاه بهار، زیبایی، در درون متن منتشر است. این زیبایی در کسی به شکل شبح و ترس ظاهر میگردد و در کس دیگر به شکل آرامش و لذت. همه چیز در زبان اتفاق میافتد.

زبان حایلی ست بین اندیشنده و واقعیت. تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز. ارجاع های مکرر در داستان چشمهای سیاه بهار، علیت را در ذهن خواننده میپاشاند. به تکرار گفته ایم که درین متن، اغلباً دال به مدلول منتهی نمیگردد. سطر ها و روایات بی آنکه برمدار مشخصی توقف نمایند، از موضوعی بر موضوع دیگر ارجاع داده میشوند. ذهن انسان خاصیت پرشی و چرخشی دارد. بر محراق یک واژه و یک شی نمیایستد. در حین مطالعه، نوشتن و شنیدن از دالی به دال دیگر میرود، از نامی به نام دیگر میرسد، از جایی به جای دیگر میپرد، از زمانی به زمان دیگر سیر میکند( تداعی )… جملات را در فضای گنگ به حال خودشان رها کردن، تکنیکی است که افقهای تازه را به روی قصه نویس و خواننده باز می کند :

کسی به نام نوروز یا کدام نام دیگر آمده است و از من میخواهد تا دینم را بپردازم. نمیتوانستم چیزی دربارۀ نوروز به یاد آورم. ناگهان نوروز و مراسم سال نو به ذهنم گشتند یادم آمد که یک وقتی نوروز میشد احساس میکردی چیزی میخواهی، مگر نمیفهمیدی که چه؟

این داستان تلاش دارد تا همۀ تکنیک ها، لحن ها و نوع ها را در خود ادغام کند. در جاهایی به این کار مؤفق میگردد، ولی به علت فضای تنگ عمومی، در جاهایی نمیتواند متن را در فضای تازه نگهدارد. در داستانهای امروزینه هیچ چیزی مطرود و قابل حذف نیست. به همۀ صدا ها اجازۀ ورود در متن داده میشود. رمان معاصر نه تقلید کورکورانه است، نه بطلان ادبیات داستانی قبل از خود. مارسل پروست، جیمز جویس ، فرانتس کافکا، آلبرکامو ،خورخه بورخس ،گارسیا ماکز و ساموئل بکت همه چیز را با شگرد های منحصر به فرد نوشته اند. تا نوشته شدن رمان صدسال تنهایی مارکز، رمان نویسان دنیا گمان میکردند که هرچه مینویسم تکراری است، چیز جدیدی برای گفتن نمانده است. بنابرین مرگ رمان فرارسیده است. ولی با طلوع ریالیسم جادویی رمان به شیوه و زبان دیگری زنده شد. رمان عصر ما نه تقلید است، نه فرم زدگی محض. رمان عصر ما همه چیز را میتواند با بازی های زبانی و بازی های زمانی، پرومته و زئوس و هرکول را در سفرۀ خونین عقاب تلفیق نماید. آواز های باستانی و کلاسیک و صدا های مدرن را ترکیب کند. از هزار و یک شب و دون کیشوت تا چشمهای سیاه بهار.

ادامه دارد

You may also like...