شبگیر پولادیان
مزرع سبز فلک دیدم و داس مهی نو
حافظ
روزگاری شاعر شبه انقلابی که هوس اقتدار خون وانقلاب را در رویاهای سرگرداناش میپرورید؛ از تهی دل فریاد کشید:
«ای پتکها ای داسها یکجا شوید یکجا شوید!
بر پنجمین برج زمان بالا شوید بالا شوید!»
فرشته در گذری امین گفت. دیری نگذشت که « داسها و پتک» بههم آمدند و هزاره «سرزنش» و «سرکوب» را رقم زدند؛ تا «فصلهای سبز درو شد به داسهای دسیسه» و ما نوباوهگان دشتهای نوروز که تازه از زمستانهای سهمگین میگذشتیم، سالهای تاراج شقایق نوبهاری را به سوگ سیاه نشستیم.
بهاران در خون غوطه خورد و گرمی دوزخی خرداد پاییز زودرس را صلا زد و آنگاه شاعر پیر درمانده در تبعید ترانههای غمگیناش را در سوگ بهاران به مرثیه نشست:
«گویید به نوروز که امسال نیاید
در کشور ماتمزدهگان در نکشاید…»
زان سپس سالهای خونین و خونینتری فرا رسید و فصلهای شگفتن زیرو رو شد. داسهای مرگ پیوسته گل و سبزه و درخت گیاه را می درودند و شوره زار دامن میگسترد و دیماه با تندبادهای سهمگیناش همچنان در «سرزمین ویران» فرمان میراند.
برای ما حاشیهنشینان جنگلهای طرد و تبعیدکه از زمستانی به زمستان دیگر میکوچیدیم؛ بهار رویایی بود آبستن از خون شقایق، خونین کفن از نسترنیهای پرپر بر دشتهای گل سوری. سرخ و زرد و بنفش مانند درفشهای افراشته بر گور در خون خفتهگان خاک. شیون بادهای نوروزی ما را به سرزمین خاطرات پرندهگانی می برد که دسته دسته از دهکدههای کودکی و نوجوانی ما کوچیده بودند و حسرت آشیانهای بربادرفتهشان از انسوی دیار غربت در زمزمههای تنهایی ما طنینانداز بود.
این مکالمه بهاری را که در زیر می خوانید، چهل و دوسال پیش در چنین حال و هوایی نگاشته بودم. آنگاه در تصورم نمیگنجید که حلول بهاران آنگونه شادوپدرام در دامن فرسوده اینهمه سالهای خفت و خواری به تاخیر انجامد و به رویای دست نیافتنی نسل ما مبدل شود.
تا باد چنین مباد!
پرنده گفت به باغ
بهار میاید
پرنده گفت به باغ:
– تو ریشه در لجن غصه کاشتهای
و آبیار تو مرداب بیسرانجامیست!
من آشیانه خرابم
شکستهبالترینم
کجاست دامن سبزت
که عاشقانه دران آشیانه گزینم؟
و باغ ساکت و سرد
به زیر نعش گیاهان که زنده زنده میپوسید
زمزمه کرد:
– نه آشیان تو برباد رفتهاست
ای مرغ!
تبار سبز من از ریشه خاک شدهاست
به شاخه شاخه من خوشه خوشه خون بستهست
بهار رویش من اشکهای پاک شدهست!
بهار آمده بود
و تندباد عفن
در غبار تیرهی مرداب میگذشت
و باغ آیت اندوه
نشست عریانتر
پرنده رفت
که رفت
بهار ناشده بهتر!
بهار ناشده بهتر!