سومین تصویری را که بر دیوار خانهٔ مجازیام میآویزم، از چهرهٔ عزیز و مهرآگینِ بانوشاعر معاصر لیلا صراحت روشنی است که اکنون او را از میان شعرهایش جستوجو میکنیم.
با لیلا صراحت زمانی آشنا شدم که بر پلهٔ صنف نهم پا گذاشته بودم. او که در آن زمان منشی انجمن ادبی مکتب ما بود، برای دخترانِ دانشآموزی که علاقهمند شعر و ادبیات بودند و میخواستند با خشتِ واژهها خانهیی از صدا و سخن بسازند، از تجربههای حضور خودش در دنیای شعر سخن میگفت. من که گرایش شگرفی به سوی ادبیات داشتم و داشتههای ذهن و رؤیاهایم را عاشقانه میسرودم، با لیلا صراحت رو در رو شدم. خانهاش رو به روی کوچهٔ ما بود و زود زود میدیدمش. لیلا صراحت دختران انجمن مکتب را در بعضی برنامههای شعر و داستان که از سوی انجمن نویسندهگان برگزار میشد با خود میبرد تا با فضاهای ادبی آشنا شوند. یک بار در محفل شعرخوانی شاعران جوان و بار دوم در محفل داستانخوانی داستان نویس پر آوازهٔ میهن ما اکرم عثمان، من با دیگر هممکتبیهایم رفته بودم. در برنامهٔ شعر خوانی شاعران جوان، در کنار دیگران، من هم شعری خواندم. بانو شاعر گرامی، ثریا واحدی که دوست لیلاصراحت بود و در انجمن نویسندهگان اشتغال داشت، از من خواست پیرامون شعری که خواندم، توضیحی داشته باشم؛ اما من هیچ جرأت نکردم که سخنی بگویم و پس از خواندن شعر توضیحم خاموشی بود.
و در برنامهٔ داستانخوانی اکرم عثمان نیز با دانشآموزان دیگر رفته بودم. داستانهایش را با شُکوه و صلابت میخواند و همه سکوت کرده بودند و میشنیدند. اکرم عثمان را فقط یک بار در همان برنامه از نزدیک دیده بودم.
روزی با لیلا صراحت در برنامهٔ ادبیی که در هوتل آریانا جریان داشت، رفتیم. من دغدغهام شعرهایی بود که سروده بودم و میخواستم مجموعهیی از آن شعرها را به چاپ برسانم. نام مجموعه را «ریشههای درخت آفتاب» گذاشته بودم. در راه با همان پندارهای عجیبیکه داشتم، به لیلا صراحت گفتم من مجموعهٔ شعرهایم را باید پیش از هفده سالهگی به چاپ برسانم.
گل خنده بر لبهایش شگفت: چرا تا هفده سالهگی؟ و شوخیآمیز گفت: این سخن در کدام طریق و کدام قانون ذکر شده؟ گفتم: هیچ، بعد از آن خوشم نمیآید شعر چاپ کنم. برایم اینگونه توضیح داد که: «سالها میگذرند و ما نمیتوانیم توقفشان بدهیم. مهم این است که تو چه مینویسی و چه میسرایی.»
انسان هم در مرحلههای مختلف زندهگی چه اندیشههای متفاوتی دارد و دگرگونیپذیر است.
در هر حال، پس از مدت اندکی لیلا صراحت از وظیفهٔ آموزگاری دست کشید و در انجمن نویسندهگان به کار آغاز کرد. بعدها که زندهگی در سرزمینش برایش دشوارگذار شد، به پیشاور پاکستان کوچید و در آنجا کاشانه ساخت. سپس به فرانسه رفت و از آنجا به هالند سکنا گزید. اما دیری نگذشت که در کوچهٔ لایتناهی مرگ ناپدید شد.
لیلا با عاداتش، بسیار خودش بود. حالات طبیعی و منحصر به فرد داشت. هیچ حرکت و هیچ کارکردش تصنعی نبود. در او شاعری صمیمی و مهرآگین نفس میکشید. همانگونه که بود از دوستانش نیز انتظار صمیمیت و مهرورزی داشت. با اندک حرکت سوء از سوی دوستانش متأثر میشد؛ چون ذهنی حساس و آسیبپذیر داشت.
همیشه از شاعران و نویسندهگان و دوستانش در خانهاش پذیرایی میکرد و بدون دوستانش نمیتوانست روزی را به پایان برساند. گاهی در رگهای غزل جریان مییافت و گاهی با شعر نیمایی دگرگون میشد و در قالبهای دیگر شعر فارسی نیز صدایش را میافراخت.
شعرهایش بسیار تجربی بودند. این شعرش را پس از برخوردی لفظی با یک دوست شاعرش زمانیکه در اروپا میزیست سروده بود، که به لیلا گفته بود: حدت را بشناس، و پاسخ دردآمیز لیلا چنین بود:
هماره همراه تنهاییام
هماره همگام خودم
حدی نمیشناسم
حدم را نمیشناسم
تنهایی حدی ندارد
لیلا صراحت از گمشدن خدا در معبد دلها سخن میگوید. خداوند خودش فرموده که مرا در دلهای مؤمنان بجویید. ولی در این سرزمین معبد دلها خالی است و روحها صفا و صداقت را از دست دادهاند:
تا بهار روح یاران را صفا گم گشته است
در درون معبد دلها خدا گم گشته است
تا به سبزستان هستی وحشت پاییز رُست
بر لبان سبزهها ذوق دعا گم گشته است
او بیشترینه شب را در شعرهایش به گونهٔ نمادین آورده است. در اینجا از فاصلهها رنج میبرد و فاصلهها را ظلمت بینهایت میداند:
از من بگسستی و به شب پیوستم
با تیرهگی و ترس و تعب پیوستم
در ظلمت بینهایت فاصلهها
با تلخی و تشنهگی و تب پیوستم
شعر، زندهگی و خاطرههای خوب و بد شاعر را میتواند با کلمهها در میان بگذارد. لیلا نیز خاطرهٔ غمگنانهیی را که تا ژرفای روحش رسیده بود، با کلمهها قصه میکند؛ به این امید که دردش را قسمت کند.
حادثهٔ ناپدید شدن خواهرش با همسر و دخترش «باران» را که به موجهای ساحلی آسترالیا پیوستند و قلب لیلا را داغدار ساختند، چنین مینگارد:
وه، چه مرجانها میان آبها گم کردهام
صبح دیدار تو را در خوابها گم کردهام
های، باران! من ترنمهای معصوم تو را
در میان موجها، گردابها گم کردهام
در خانهٔ شعرش موسیقی عجیبی بلند است که از تکرارِ روی صحنه آمدنِ واژهها و حرفها به وجود میآید و برای خواننده دلانگیز میشود:
و شب
دوباره شب
هزار پاره شب
که از فراز باور ستاره سیلوار میرسد…
در جای دیگری نیز همین شاخصه چشمگیر است؛ اینکه با تکرار کلمهها شعر، موسیقایی بیشتری مییابد.
از سوی دیگر، او خود را بیزمان و بیتقویم میخواند که در مسیر باد ایستاده است. یعنی بیهمهچیز و تنهاست. در حقیقت این سرزمین را تصویر کرده که با وجود داشتن گنجینهٔ فرهنگ و ادبِ غنامند اینک خود را عریان میبیند:
عریانم
عریانم
عریانم
مثل تاکستانهای پروان عریانم
با شال گرم نگاهت بپوشانم
***
فریادهایم را که تکه تکه میشنوی
خنجر، به گلوگاهم گذاشته اند
بی زمان
بی تقویم
در مسیر باد ایستادهام
آرزوهایش یخ بستهاند و صبحی اگر هم باشد سحابش یخ بسته است؛ یعنی آفتابِ زمانهٔ ما یخ بسته است:
صبح میدمد اما در سحابِ یخبسته
میکشد مرا در بر آفتابِ یخبسته
زمهریر دمسردم آتشی دگر خواهم
گرم کی شود جانم با شرابِ یخبسته
و مرگ خود را نیز اینگونه سروده بود؛ چنین عارفانه و غم اندود:
وقتیکه دیدمت
قلبم چه تلخ لرزید
دستم چه سرد ماند
در ژرفنای آینهٔ چشمهای تو
دیدم که مردهام
و سر انجام، لیلا صراحت روشنی، چراغ هنرش در برابرش، تنهاییهایش را سرود و رفت که رفت.
و اکنون او را از میان شعرهایش جستوجو میکنیم.
پیوست: